خدا این فوتو شاپ رو از من نگیره،پدرم در اومد گند کاریهای نور پردازیم رو درست کنم ... درد بی پولیِ دیگه، نمیتونم برم یه فلاش متر بخرم که اینجوری سرویس نشم....پووووووووووووف

نمیدونم تا حالا گذرت به بیمارستان بـقیه ا... افتاده یا نه...اگه نه که شانس اوردی. یه خصوصیات خاصی داره که عمراً بتونی عینش رو تو تهرون که سهله، کل خاورمیانه پیداکنی!و اصلا باورت نمیشه که تو ونک بشه همچین جزیره ای رو که در صدر اسـلام میگذره پیدا کنی! از خصوصیات منحصر به فردش اینکه اگه داری برای یه دکتر شرح بیمارو(زن) میدی اون ترجیح میده لولای در رو ورانداز کنه تا بیمار رو! یا پرستارها تو بخش با مانتو هستن و دکترا و انترن و رزیدنت و همه(مرد) هی میان میرن و اشکال شـرعی هم وجود نداره ولی اگه خانوم پرستار بخواد تو راهرو راه بره باید با چـادر باشه...قیافه هاشون خیلی باحال میشه، فکر کن چادرشو به دندون گرفته و تُفِش شعاع ۱۵سانتی چادرش رو خیس کرده!با یه پرونده به دست داره ویلچر مریض هل میده! آها کلی چیز هم یاد گرفتم،مثلا انواع چادر،اگه خیلی طرف خوش تیپ باشه تو گلهای چادرش جنس پارچش نازک تره و به جای گل طرحها فانتزی فَشِن داره! و این کلی باحالیه طرف رو نشون میده! و اینکه چـادر هم خط اطو داره!(اینو واقعا نمیدونستم!!!)

 آها یه چیز دیگه اینکه عمرا بتونی بفهمی کی دکتره.مثلا دم استیشن اورژانس وایساده بودم که احساس کردم پهلوییم یه آروغ جانانه زد و بوی پیاز دهنش داشت خفم میکرد...برگشتم چپ چپ نگاه کردن دیدم یه مرد ۵۰/۶۰ ساله با ریش نامنظم که شلوار سبز لجنی پاشه که سَر جیبش پاره ست و یه بلوز قهوه ای با راههای کرم که زیر بغلش شوره عرق زده... همون جور که داشتم بهش نگا میکردم با ناخونش لای دندوناش رو پاک کرد بعد با همون انگشتش  گوشش رو پاک کرد! ترجیح دادم نفسم رو حبس کنم دیگه نگاش نکنم که کمتر حالم بــِهَم بخوره!دیدم پرستاره گوله دوید سمتش و گفت وای شرمنده دکتر معطل شدین!یارو متخصص قلب بود اومده بود مشاوره بده!!!

کلا هم هنگام تردد کاملا قانون جنگل رعایت میشه و هُل دادن یه رفتار روتین هست و اصلا نباید خودتو ناراحت کنی!

ولی از هرچه بگذریم قیافه خودم با اون چادر خِنگ مضحک ترین پدیده دیروز بود! هر جاش رو جمع میکردم از اون وَر لیز میخورد پایین... و گاها  روسریم هم میکشید و کــُلِ حـجاب بنده بر باد میرفت! 

خلاصه که دیروز رسماً، عرفاً و شرعاً دهنم سرویس شد...

happy family

 سر صبح جناب ابوی هی اومد هی رفت و در و به دیوار زد که بابا جان پاشو بعدش هم رفت تلویزیون رو روشن کرد زد رو یه کانال که فیلم فارسی داشت و یه خانوم بد حالی هی داشت عشوه کرشمه می اومد!...خانوم والده هم که از روش سنتی خودش استفاده میکنه و میاد بالا سر آدم و شروع میکنه یه جریانی رو تعریف کردن (کاملا بی توجه که خواب هستم!)و وسطاش ازم سوال میکنه و کاملا انتظار داره جواب منطقی بشنوه! کلی حرف زد و منم کلی جواب دادم ولی الان هیچی از حرفا یادم نیست! دیگه از صدایِ فیلمه پا شدم، رسیده بود به جاهایِ اکشنش که هی خانومه کتک میخورد هی جیغ میزد هی میرفت تو مخ من! اومدم بیرون دیدم هیچ کی تو اتاق نیست و تلویزیون برای عمه جان بنده روشن بوده!  

خلاصه راه افتادیم بریم ییلاق رو سر یکی از دوستای مامان خراب شیم. تا آبسرد دماوند اونم ۱۱ ظهر، گازیدیم و پختیم...وقتی رسیدیم من تقریبا نیم پز شده بودم. ولی جای خوشگلی بود و هوای تقریبا خنک. خلاصه حسابی یَلَّلی کردم ...هِی بازی کردیم و هِی من باختم و هِی خوشحال بودم که چه خوب که سر چیزی بازی نمیکنیم!!!۴دست تخته باختم و به ۳۰ شِلِم از بابام باختم! و حُکم نیز هم!!!

این مردمان سیاهند بانو ، سیاه....

 

                                               می شود عبور کرد بر شیشه ای

                                                             و سایه ای شد.

                                                            عکسِ عکس دید،

                                                                دیگری شد.

                                                               سایه ای بود...

                                                             شیشه ای شد....

                                                                  ...میشود.

ـ اینو رو کارْت نمایشگاه عکس زهــرا امــیر*ابراهیـمی نوشته بود... اسمش هست، دید دوم(second vision)...کارت و پوسترش هم بسیار زیبا بود... گند بگیره این اسکنر رو که ترکیده نمیتونم کارتش رو بزارم اینجا.

تا ۳۰ خرداد نمایشگاش ادامه داره تو گالری آتبیـن ساعت ۵-۹  امروز رفتم دیدم،کارهاش بسیار بسیار زیبا بود. وقت کردی برو...

ـ یه کلیپ هم تو یـو تیـوب برام فرستاده بودن که با سرعت له ام نتونستم کامل ببینمش تونستی برو ببین....

 

یه سوال...

....

چی شد که فهمیدی بزرگ شدی؟

از وقتی دیگه کارتون ندیدی؟یا اینکه دیگه تو کوچه بازی نکردی؟اینکه تونستی یه روز کامل بدون مامانت سر کنی؟یا اولین باری که تو شب تنهایی رفتی توالت ته حیاط؟یا اینکه اولین باری که تنهایی رفتی مهمونی؟ یا موقعی که دانشگاه قبول شدی؟بار اول که تنهایی پشت ماشین نشستی؟ یا اولین حقوقت رو گرفتی؟یا اون موقع که عزیزی رو بدست اوردی؟یا شاید اون وقت که عزیزت ترکت کرد و تو موندی و یه قلب شکست خورده!...  همه اینها برای من هم پیش اومده ولی نمیدونم چرا احساس نمیکنم بزرگ شدم!

هر از چندی که حسابی مخم تعطیل میشه و خانوم والده متوجه اعتصاب کامل و میزان تعطیلی گسترده بالاخونه من میشه،میره یه دونه از این کتاب روانشناسی ها میخره و با این تیریپ که "واسه خودم خریدم ولی اگه تو هم میخوای بخون،زود بخون چون میخوامش!" یه کتاب برام میگیره که شاید یه کم آدم شم... این آخریه ( قورباغه را قورت بده ) است که از پریشب دارم میخونم، یه تیکه اش هست که میگه تصور کنید کاری که دارین انجام میدین رو شما و فقط شما میتونین به طور کامل و فوق العاده انجام بدین ...یاد صمد آقا افتادم...هییییییییییششششششکی نمیتونه مثه ما چلو کباب بخوره!

خلاصه که الان هیشششششششششششششکی نمیتونه مثه من قورباغه قورت بده!!!

پ.ن)دیشب فیلم داگ ویل رو دیدم چه حالی داد...

آخر هفته خود را چگونه گذراندم...

۵شنبه ای رفتم کنسرت لی لی افشار...احساس میکردم گوشم به طور کامل دِفـرَ گ شد...حسابی حالشو بردم مدتها بود اینجوری از موزیک زنده خر کیف نشده بودم  محل برگزاریش تو فرهنگسرای نیاوران بود سالنش خوب بود فقط اینکه به صندلی هاش روغن نزده بودن برای همین در طول اجرا سیخ باید مینشستی....(آخرین کنسرتی که رفتم برای سیمین قانم بود تو تالار وحدت...پووووووف تمام مدت یه جانور ۳-۴ ساله بغل نـَنَش رو صندلی بغلی بود که یا داشت صدای زَروَرق چیزایی که میخورد رو در میاورد یا مانتوی من رو لگد میکرد! اعضای ارکستر هم که کلا همه خارج میزدن...)

هر چی ۵شنبه حال کردم جمعه از دماغم در اومد...فکرشو کن یه کله از صبح صدای تلویزیون تو مخم بود اونم چه فیلمهایی...باغ آلوچه!!!عیالوار!!!و تحفه هند!!!نمیدونم این اَبــَویه من این فیلمها رو از کجا گیر میاره البته آخری گویا از ماهواره پخش میشد، خلاصش سیستم کلاً رو اعصابِ من داشت شنا میکرد!

قبض تلفن ثابتم اومده ۵۴ هزار تومن که ۲۳ تومنش مال خدمات هوشمندِ!بر پدرشون...من کجا اِنقدر اینترنت وصل شدم...اونم تو این وانفسای بی پولی کیه که بره پول تلفن بده...اگه آپ نشدم بدون قطعم کردن...

دیروز یه ساعت داشتم با یکی از دوستای قدیمیم(پسر) چت میکردم. اَََََََََََه حالم از خودم بهم خورد عینه این خان جونها داشتم یه کله نصیحت میکردم و جملات مثبت تو مخ این بشر میکردم...اصلا یکی بگه، یارو الان تو ناف اروپا داره میره دانشگاه حالشو میبره مشکلاتشو میاد واسه من میگه و هی ننه من غریبم در میاره!به من چه آخه...والا! مگه کسی پیدا میشه بشینه ننه من غریبمهای من رو بشنوه...آخر سر هم کلی تشکر که وااااااااااااااااای تو چی بودی و من تو رو از دست دادم!!! انقده حرص خوردم از دست خودم که ادای فلورانس ناینتینگل رو براش در اوردم!

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...

امروز توله چه رو فرستادم اردو تابستانی منزل دختر عمه جان...به سبب اینکه نوه عمه جان امتحاناتش تموم شده بود و داشت مخ دختر عمه جان را می جَوید...من هم که حســـــــــــــاس! گفتم بیا این گربه ما رو بــِبَر باهاش بازی کن حالشو ببر... برو واسه رفیقات تعریف کن که ننت عجب دختر داییهِ توپی داره!و این چونین پسرم رو فرستادم سفر،براش خوبه مستقل بزرگ میشه! این نوه عمه جان خوبیش اینه که روزی دو دفعه میشورتش!بچه طعم نظافت رو میفهمه!طفلی این آخریها خاکستری شده بود!

 

ـ بعد از کارگری معدن سخت ترین کار ورز دادن گِل با ناخون بلندِ میگی نه امتحان کن!(یکی بگه چه دردیه حالا!)

ـ دیروز کار آتلیه ام تموم شد  و من بسی خوشحالم...

ـ دچار فَک درد شدم،دندون عقلم داره درمیاد. فکر کنم داره تو گوشم در میاد چون خیلی گوشم درد میکنه!دهنم رو ۳ سانت بیشتر نمیتونم باز کنم آآآآی

ـ  بسوزه پدره بی پولی، خیلی بد دردیه!

ـ موس کامپوتر خراب شده و جون آدم رو میگیره ۲سانت تکون بخوره!

ـ دیگه ملالی نیست جز گشادی که نمیشینم مجسمه بسازم یا این تو رو آپ کنم!!!(که البته این هم اصلا مسئله جدیدی نیست)!

 

یه مغازه هست تو ولیعصر که از چند سال پیش تا الان از اون عطر میگیرم و اگه بالای هیچی پول ندم برای عطر رو نمیتونم خودم و کنترل کنم...

برای اولین باری که رفتم این مغازه یه آقای سی و چند ساله ای فروشنده اش بود.یارو شروع کرد به معرفی، تا رسید به این عطرِ charles jourdan و گفت که وای این چه و چه و چه هست و پارسال هم بهترین عطر شناخته شده، و من(یارو یعنی میگفت) هنوز هم که بوش بهم میخوره قلبم به تالاپ و تولوپ می اوفته و از این حرفها! بعد یه نفس عمیق تو دَرِ عطر که بو میداد، کشید و با چشمان شهلا به من خیره شد! منم خسته و هلاک از سر کار رفته بودم زل زده بودم به قیافه شهلای طرف... خلاصه آخرش اون عطر رو خریدم داشتم پول میشمردم یارو گفت،بزارین بهتون یاد بدم چه جوری عطر میزنن!(جل الـخالق!!)منو میگی قیافه ام شد یه علامت سوال به طول ۱۶۰ به وزن ۴۷!!!!

 شروع کرد با اون چشمای شهلا شُدش گقتن که، خانومها باید پایین گوششون رو بزنن،دو طرف گردن(حالا تمام این ها رو  با ادا اصول بسیاز نـــــــــاز داشت برام اجرا میکرد!)رو استخوان ترقوه ،زیر سیــنه!!!!و روی موها باید بزنین و اگه عطرتون اصل باشه بوی موهاتون تا چند روز هم میمونه... و راست هم میگفت،هر بار که عطر میزنم رو کـَلـَّم تا وقتی نرفتم حموم سَرَم بو خوب میده 

پ.ن)بابا این پسر من (توله چه رو میگم) اولش خیلی ریقو تر بود حالا که پلنگ شده تازه شده این! من کاریش نکردم! اون مظلومیته چشماش هم احتمالا چون زیر شوفاژ شـاشیده میخواد اینجوری دل آدم براش بسوزه دعواش نکنه!!!

این شما و این عکسِ (توله چه)من...

پسرم ببر شده نه؟

اون هاله براق جنوب شرقی تصویر، تَرَک سرامیک نیست...دقیقا زمانی که روش فوکوس کردم  زیر شوفاژ شاشید!به این میگن گربه بی جنبه!(زیر پاش رو نگاه که چقدر خیسه...)((این برای فرزان، که تا اون باشه از پست های من الکی حالش به هم نخوره!این هم یه دلیل!))

و چقدر من خوش شانس بودم که خانوم والده اون لحظه منزل نبود... 

 

من و وجدان درد و نقد فیلم!

دیشب با بی فرهنگی تمام یه محصول فرهنگی رو دیدم! نشستیم دور هم با وجدان درد زیادCD فیلم نقاب رو دیدیم... شرمندهء آقای تهیه کننده، ۶-۷ تومنی ضرر زدیم!

موضوعش خوب بود کار پیمان قاسم خوانی بود دستش درد نکنه.بازی حیایی و پیروزفر هم خوب بود و من همچنان از هیکل پیروزفر بدم میاد یکی به این شازده بگه تو رو خدا برو ۲زار ورزش کن که هیکلت مثل این بوتیک دارهای پاساژ گلستان نباشه.خوب حتما یکی پیدا نمیشه! 

دیگه... بازی اون خانومه که اسمش رو یاد نمیگیرم هم زیاد خوب نبود.طفلی تو همون نقشش تو معصومیت از دست رفته مونده!مخصوصا، تا آخر فیلم رو که میدیدی بیشتر شکار میشدی که یارو چرا خُب همچی بازی کرده...

و از هرچه بگذریم این استاد شریفی نیا بود!...مخصوصا با ری اکشن صحنه آخر که چه عرض شود...البته که ایشون همیشه داره یه نقش رو بازی میکنه و فرقی براش نداره ولید باشه یا حاجی باشه تو دنیا و ازدواج به سبک ایرانی... یا یه مهندس باشه تو سلاد فصل و مهمان .... خلاصه این شازده همینه که هست.نویسنده باید برای این بازیگر یه شخصیت بسازه،نه بالعکس...

آها راستی یه نقش کاملا فرعی بدون هیچ دیالوگی به مهیار داده بودن.سال ۸۳ باهم برای شبکه ۳ کار کردیم.چون ساز میزد(درام و فکر کنم کمی گیتار) هم تو فیلم مکس هم این فیلم بهش گفتن تو دسته موزیک باشه و خدا وکیلی هم بد بازی کرد جفتش رو ...طفلی استارتش خوب بود نمیدونم چرا اینجوری شد.امیدوارم بعده ها بهتر بشه...

گریمش هم، کارِ خاندان اسکندری بود...کل فیلم فکر میکردی این حیایی و پیروزفر رفتن تو روغن لادن چند بار مصرف خوابیدن. همون قدر چرب و چیلی...خوب منظور اساتید این بوده دوستان برنزه هستند و گرمشان است و عرق نمودند! بابا کسی عرق کنه که چرب نمیشه،خیس میشه!

و این بود نقد من از فیلم نقاب.

پ.ن:۲۴ و ۲۵ خرداد،تو فرهنگسرای نیاوران کنسرت گیتار لیلی افشار هستش،بلیطش هم ۷۰۰۰ تومنه، اگه بتونم به گشادیسمم غلبه کنم میرم زودتر بلیط میگیرم تا پر نشده... وقت کردی تو هم برو باید حتما جالب باشه(تو هفتان خبرش هست)

هر دم از این باغ بری میرسد...

...شبکه يک پارچه فيـJترينگ که از اسفند 85 در حال آزمايش است، به زودي راه اندازي مي شود.اين شبکه که با استفاده از ربات هاي هوشمند کار مي کند حتي سايت ها و وبلاگ هايي را که لينک سايت فيـJتر شده اي را در متن خود داشته باشند، از دسترس کاربران در ايران خارج مي کند.نکته جالب اينکه مسئولان مخابرات اسم سيستم تازه فيـJترينگ را"شبکه ملي فيـJترينگ" نهاده اند...نقل از روز*آنـلاین

احتمالا اصلا خبر جدیدی نیست ولی خوب من امروز خوندمش...با اجازه یه کم آدرس لینـکهامو دست کاری میکنم... خوب میل به جاودانگی خصلت بشر است!!!پیشنهاد میکنم تو هم وبلاگ داری اینکارو کن.

پ.ن:(توله چه)۳سانت بزرگ شده ،پسرم داره پلنگ میشه... در ضمن حرف روهام رو کاملا قبول دارم که "حيوانات چقدر صفاي وجودشان مي‌ارزد به انسان‌هاي دو پا"(بلا نسبت رفقا!) لا اقل رو نِرْوِت لی لی نمیرن!راستی امروز بهش آب مرغ با سرنگ دادم قیافش دیدنی بود...

 

یه اشتباه کوچک!

الان فهمیدم (توله چه) پسره نه دختر!!!

بعد از ظهر گند...

عصری رفتم کارت ویزیت هام رو گرفتم،بعدش هم رفتم پامنارو ناصر خسرو.از اون روزهایی بود که از ته دل حسرت خوردم که چرا یه مرد همرام نیست...
همین جوری بعد از اون کالباس کذایی حالم بد بود دیگه خودت تصور کن حرف زدن با این مغازه دارها و شنیدن تیکه های بیمزشون و دیدن چراغ چشمک زدنشون،راه رفتن تو خیابون و شنیدن همه جور اصوات که معلوم نیست از کجاشون در میارن،اینکه همش بخوای ویراژ بدی که یکی خودش رو نَماله بهت! چقدر بیشتر آزار دهنده است.
احساس میکردم تو یه جنگل دارم راه میرم که قبایل آدم خوار توش زندگی میکنن و یه مدتیه که همه جنسهای نر چون قدرتشون بیشتر بوده اومدن جنسهای ماده شون رو خوردن و الان مدتهاست موجود ماده به خودشون ندیدن!حالا هم فشار گرسنگی هم فشارات دیگه اومده سراغشون و نمیدونن با این ضعیفه که اومده بینشون چی کار کنن!...
کل بعد از ظهر داشتم به خودم فحش میدادم که آدم نیستم اگه یه دونه از این چادر خفن ها نگیرم برای اینجور جاها!الان که برگشتم منطقه سبز!یه کم دو دل شدم که بگیرم یا نه!اصلا این موجودات چیزی هست که به خاطرش بیخیال یه موجود ماده بشن یا نه!...خلاصه که دل اَندرون ام حسابی ریخته بــِهَم!

پ.ن۱)راستی به نظرت از وقتی بنزین کارتی شده لیتر ها رو کمتر نمیریزه؟من قبلا ۲۰ تا میزدم عقربه بالاتر از نصف رو نشون میداد ایندفه ولی نه!اینبار رفتی دقت کن...

پ.ن۲)از بس گوشهام و تیز کردم که صدای توله چه (اسم گربه ام) رو بشنوم،صداش دیگه تو گوشم مونده همش فکر میکنم داره وَنگ میزنه...مامان گربه بودن هم سخته ها!

زندگی حس غریبیست که من دارم...

یه حس عجیبی دارم!یه حسی که داره یه بعد از ظهر پر تلاطم رو بهم نوید میده... دقیقا از وقتی گاز سوم رو به ساندویچ کالباسِ دست ساز خودم زدم این حس به سراغم اومد...یه جور آرامش قبل از طوفان رو شاید دارم تجربه میکنم...

من مامان شدم!

من از دیشب باز گربه دار شدمباز هم یه دختر! از اون ریقو های ونگ ونگی که با سرنگ باید شیر بخوره! پریروز که طوفان شد،باد انداخته بودش تو حیاط خلوت دختر دایی جان، اون هم چون ۴تا دیگه از تو کوچه پیدا کرده این یکی رو پستش داد اینور!

و اینک آخرالزمان...

دیشب بهم زنگ زد که چون نمیتونه ماشین بیاره نمیاد دفتر،حالا چقدر راهِ بین این دو جا.۳تا ۴ ایستگاه!گفتم میام دنبالت ،صبح رفتم دنبالش دقیقا ۲۵ دقیقه وایسادم تا اومد،وقتی تو ماشین نشست عطر هوگو ش داشت خفم میکرد البته تا باشه آدم اینجوری خفه شه!کلی غُر زد که دیروز رفتم آرایشگاه و از موهام راضی نیستم و هنوز جای قیچی توشه!!!به موهایِ خودم نگاه کردم که چون تازه از حموم اومدم زیر لچک چه جوری مثل نمد شده!  وقتی داشتیم بارها رو خالی میکردیم پاشو لگد کردم ،تا چند دقیقه وسط خیابون خم شده بود داشت کفشِ LACOST ِش رو پاک میکرد...منم با دمپایی لا انگشتیم مثل خر همه بارها رو بردم تو، خلاصه ظهر بردم رسوندم خونشون، ۲ساعت بعدش بهم زنگ زد که کیفم رو جا گذاشتم اگه میشه شب که داری برمیگردی خونه برام بیار،بدون کیفم اصلا نمیتونم بیرون برم!میدونی من فقط امروز مشکلم این بود که با یه دختر تی تی ش طرف نبودم بلکه با یه پسر ۲۵ ساله طرف بودم که قطر مچ دستش قد قطر گردنِ بنده است! فکر بد نکن به هیچ وجه گرایشات زنونه نداره و در حال حاضر ۲ تا دوست دختر داره یکی از اون یکی بهتر ... خلاصه که من امروز شوفر و گاهاً حمال این شازده بودم!!!....... ای روزگار.......

یه بازی...

روهام لطفیده من رو بازی دعوت کرده.مرسی

البته این بازی یه جور بازی بازیه!یعنی طرح ۵تا بازی...چی شـُـــد!!! به من چه اصلا! من بگم و توپ رو بندازم تو خونه بغلی!

خوب من میخوام یه تبصره اضافه کنم با اجازه بالا سریها،هر کی میاد این رو میخونه مدیونِ و باید که لااقل به یکی از بازیها جواب بده! این فقط به خاطر فضولیِ مَنه نه چیز دیگه!!! برای فضولی شما هم فکرش رو کردم! خودم هم جواب میدم!(روهام ریدم تو بازیت نه؟دیگه مطمئنم دعوتم نمیکنی!!)

۱)۵دفعه که تو خیابون تنگت گرفته به حدی که هیچی نمی دیدی و از زور فشارات حالِ تهوع گرفتی.

۲)۵ تا فیلمی که در حد نخ نما شدن دیدی.

۳)۵ تا کارتونی که هنوز هم هر جا اسمش رو بشنوی گوشهات تیز میشه.

۴)۵ تا سایتی(یا کانالی) که وقتی فیـJتر شد و خیلی ناراحت شدی.

۵) ۵ تا قـا نونی که اجراش باعث شده حس کنی یه چیزی تا یه جاش تو یه جات رفته!!!

خوب چون من همیشه اهل رَج زدن بودم از هر کدوم یه دونش رو جواب میدم.

۱)آخرین باری که تو خیابون تنگم گرفت زمستون پارسال اون جمعه شبی بود که تهران مثل خَر برف اومد و خیابونها بسته شد. من رکورد زدم و ۶ساعت خودم رو نگه داشتم...و در آخر مستراح پمپ بنزین سر میرداماد من رو نجات داد.همین جا از مسئولین پمپ بنزین و شرکت نفت و پتروشیمی و صنایع وابسته تشکر میکنم...

۲)فیلم کبرا با بازی استالونه با دوبله ترکی!این تنها فیلمی بود که تو خونه مامانی وجود داشت...خودت دیگه شرایط رو تصور کن...

۳) پَت پستچی...

۴)اُرکـات خدا بیامرز

۵)همین طرح آخری یا تو سَری یا تو سَری...

 

خوب ۵نفری که من دعوت میکنم...نسرین،فرزان،جسد،شاه آمفاکتوس،و آخرین نفر شما بله شما دوست عزیز که این متن رو خوندین و قیافتون شبیه زمانی که یه گیلاس رو با کِرمِ توش خوردین شده!من شما رو به این بازی دعوت میکنم!!!

یه تیکه از بزرگراه مدرس هست که من خیلی دوستش دارم...اون تیکهء خروجی همت ...عصر اگه از اونجا رد شی به خاطر ترافیک مدتها اون تیکه گیر میوفتی و اگه حدود ۶ و ۷ باشه و تو لاین کناری باشی آبپاش هایی که تو چمن ها کار گذاشتن یه حال اساسی به خودت و ماشینت میدن ...وقتی دارن چمن هارو آب میدن یه بویِ نازی بلند میشه که من یکی رو مست میکنه...میدونی عجیب یاد شهر بازی میوفتم وقتی بچه بودم...همیشه یه چند ماهی جلو تر باید شروع به نق زدن میکردیم خودمون رو جر میدادیم تا ببرنمون.یه حسه پیروزی و هیجان بلاوَصف...جلوی سر درش یه یارو بود که یه چیزی مینداخت تو دهنش که صداش زیق میشد اون طرف تَرش هم بساط بلال بود جلو که میرفتی پشمک و بادکنک و خلاصه مـدینه فـاضله شروع میشد از اون دم در یادمه آستین مامانم رو میکشیدم که این و میخوام اونو میخوام!و چه تلاش بی فایده ای...تو ترافیک اون تیکه مدرس وقتی نمِ هوا با دود اگزوز ماشینها قاطی میشه بدجوری یاد بویِ اون بلالیِ سر شهربازی میاوفتم ... یادش بخیر چقدر خوب بود(شهربازی البته نه ترافیک مدرس!) این دفعه رد شدی از اون تیکه یه نفس عمیق بکش ببین جداً بوی بلال نمیده؟!

 

عجب دیروز روزِ نازی بود تا شَبــِش هم خجستگیِ قرصهِ باهام بود...عصرش رفتیم خونه همشیره و برای حُسن ختام خجستگیه حالم یه کوه ظرفهای شام رو شستم البته با همون لبخند ملیح! اصولا یکی که حَمال زاده بشه، کار دیگه نمیتونه کنه منم از اون دسته آدمهام...ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونه دیدیم بازم سر کوچه رو بستن یارو افسره گفت برو ۴۰۰ متر پایین تر دور بزن اون جا رو هم بسته بودن خلاصه جونم برات بگه چهار تا خروجی رو بسته بودن سر پنجمی بالاخره توانستیم دوری بزنیم خلاصه که ۴۵ دقیقه طول کشید از اون طرف خیابون  دور بزنیم بپیچیم بیایم این وَر، تو کوچه.منم انقدر سر افسرها جیغ زدم که اندک اثر باقیمانده قرصه پرید!...خانوم والده طفلی چشاش چهار تا شده بود که عجب اژدهایی زاییده خبر نداشته!

صبحی زنگیدم خان بابا ببینم شماره پروازش چَنده ،قراره امشب برگرده از سفر...انقده از پشت گوشی داد زد که نمــیـــــــــــــــــــخوام کسی بیاد دنبالم،لازم نَکــَــــــــــــــــــــــــرده!!! که برق سه فازم پرید...زیاد صداش شبیه کسایی که میخوان مزاحم خونوادشون نشن که نصفه شب نیان برای استقبال نبود!!!

ولی خوب من چون خیلی خوشبینم اینو میزارم به حساب اینکه چون شب برمیگرده نمیخواد مزاحم ما بشه!!!

من و کلردیازپوکساید5

دیشب این قرص آرامبخشی که دکتر جون داد رو برای اولین بار خوردم.نه اینکه فکر کنی قاطی کردم ها اَبـَدااااااااا ! گفتم بخورم ببینم چطور میشه...نمیدونی عجب قرصه خرس کُشی بود. اول اینکه کلاً نمیزاره فکر کنی(حالا نه اینکه خیلی افکار به درد خوری هم داشتم) اِنقده خوبـــــــــه.با یه لبخند ملیح و قیافه مبهوت نشستم تا آخر شب شو دیدم! ...بعد هم که خوابیدم چه خوابِ نــــازی مگه آدم میتونه بیدار شه...مثل این فیلم های مستند شبـکه چهار هست یه خرسه از سیرک در میره با این آمپول بیهوشی ها میزننش بعد هی میخواد بلند شه نمیتونه.حکایت من بود از ۹ صبح هی خواستم بلند شم زااااااااااااارپ میافتادم... تا ۵/۱۲ که با سلام و صلوات از جام کنده شدم.ساعت یه ربع به یک،یه صبحانه مفصل زدم و اینچونین جمعهءخود را آغاز نمودم...

هنوز هم یه حال نـــازی دارم که نـَـــــــگو.انگار تو مخم همه چی تعطیله(همچنان اون لبخند ملیح رو صورتم پا بر جاست)

پ.ن:جنبه قرص ندارم، خودم میدونم!

خوب الان دو روز که دچار شکست عشقی شدم!خوب تنها فایده ای که داشت این بود که یه برنامه ریزی فشرده کردم که کمتر به شکستم فکر کنم روی همین اصل دیروز رفتم کارت ویزیتم رو دادم برای چاپ، امروز کلی اتاقم رو مرتب کردم بعد نشستم سر این مجسمهء بدبخت که ۳ماه پیش باید تحویل میدادم و ندادم و تمومش کردم...الان هم میخوام بشینم سر کارایِ ژوژمان عکاسیم...

نتیجه گیری علمی:در موارد حاد گشادیسم میتوان از شکست عشقی به عنوان نشادر استفاده نمود...

نتیجه گیری اخلاقی:عدم وجود یک پسر در زندگی فرد میتونه بسیار انگیزه برای کارهای مفید باشه!!!

من ناراحتم...

دیروز عصر بعد از شونصد روز دوست پسر جان رو دیدم و طی یک اقدام انتحاری با هم بــِهَم زدیم...

الان من ناراحتم یعنی از دیشب ناراحت بودم و الان هم ناراحت تَرَم... خوب زور که نیست با یه نفر که قد یه باقالی نصفه دوستم نداره و نمیخواد برام وقت بزاره دوست بمونم...

قبلا هم بــِهَم زده بودیم و از دوست پسر جان تبدیل به دوست جان شده بود و اینچونین ۶سال دوستیمون طولیده بود... و این دفعه قرار شد تبدیل به پسر جان بشه تا دوست جان!... البته که اون همچنان میخواست دوست جان بمونیم و من نخواستم... حالا نمیدونم چرا این وسط اینقدر ناراحتم!...فکر کنم چون تو ترک عادتم ،الان موجب مرض بیشترم شده!!!

صبحی تلفنم زنگ زد شماره نیوفتاده بود،گوشی رو برداشتم دیدم یه خانومه با کمالاتی از اونور خط داره میگه مشترک گرامی شعور چرا نداری پاشو بیا پول تلفنت رو بده...اینو گفت و خط بنده رو یک طرفه نمود...این شد که الان اومدم اتاق جناب اَبــَوی و از کامپیوتر و اَکانت ایشون ارتزاق میکنم!بدیش اینه که سیستم خان بابای من یاهو مسنجر نداره و الان درجهء چَت خونَم افتاده پایین!!!

عصری رفتم دکتر...تشخیصش آندومتریوز بود...کلی قرص رنگ و وارنگ بهم داد که حالشو ببرم!خیلی سعی کردم نفهمه یه کم قاطی دارم ولی گویا فهمید چون تو قرصهام دو تا آرامبخش هم برام نوشته...همین جوریش خودم کم دچار گشادیسمم اون هم خواب آور بهم داده...حالا خوبیش اینه که همه علل تنبلی و بیحالیم رو از این به بعد میندازم گردن این قرصه!!!