پ.ن: حالا غیر ریـدنم به امتحان کلا هم ناراحتم!خیلی هم زیاد... اینم گفتم که غر زده باشم لال از دنیا نرم! هیچی دیگه کار دیگه نداشتم... همین!
ـ هیچی زبان نخوندم تا صبح بیدار می مونم(هر کی نمونه خره!)
ـ لباس مشکی با آستین بلندم آرزوست...امروز بعد از پرو چند لباس، تازه متوجه شدم خداییش عجب دستای درازی دارم ها!
ای امیر حسین نظر بسته، تولدت مبارک![]()
من و کهیر هایم!!!
پ.ن۱:حالا با این وضع و حالِ بنده ۴شنبه، میان ترم زبان دارم و ۵شنبه خانوم والده مهمونی عظیمی گرفتن.برای مهمونی اول گفتم مثل خانوم هابیشام میرم میشینم تو دفتر ولی حالا شاید اگه خیلی اصرار بهم کنن پاشدم رفتم یه لباس آستین بلند یقه اسکی گرفتم که پوست بلورم چشم نخوره!و ملت هم زهره ترک نشن!!!برای میان ترم رو بگو چه گِلی به سرم بزنم!!!
پ.ن۲:برای بار n ام این فیلم جانی دپ رو نشستم دیدم تا آخر، و باز لذت بردم.

در ضمن من اصلا جزء اون دسته دخترهایی نبودم که بعد از تایتانیک عاشق دیکاپریو شَم!!!و دقیقا بعد از این فیلم بود که فهمیدم عاشق دیکاپریو شده ام!
روح بزرگوار من...
خب با این اوصاف فکر کنم معلوم شد این چند روز مشغول چه کاری بودم...بله... درست حدس زدید دوست عزیز......خاراندن کهیر های موجود و نظاره کردنِ ازدیاد آنان!
ولی اگه فکر کردی در طول این مدت بنده هیچ حرکت فرهنگی از خود نشان ندادم،زهی خیال باطل!چون که نه تنها خودم را به زور به حرکت فرهنگی کشاندم بلکه خانوم والده ام را نیز همراه کردم(آن هم به زور)و در روز ۵شنبه به بینال مجسمه سازی بردم و اگه فقط یه کمی خارش دستها و صورتم کمتر بود کلی بیشتر ملذذ میشدم.
جلو سردَر موزه یه کار از این سرکـار خـانم زهـرا رهنـورد بود که والا ما که هیچی نفهمیدیم، یه شوفاژ بود که روش یه قطعه ماشین صنعتی بود یه پرنده از عَلَم عاشورا یه ور بود بالاش هم که از این سیخکی های عَلَم بود بنده که هــِچ نفهمیدم ولی گویا حتما چیزی توش بوده که جاش شده بود سر در موزه...

دیگه که... کمیت بسیار بالا بود ولی کیفیت به نظر من، نه! و سواد وکیفیت اجرا بعضی کارها واقعا پایین بود.چهار تا از دوستای منم کار داشتند، دوتاشون کارشون تکراری بود ولی اون دو تای دیگه حسابی حرکت ژانگولری زده بودن که بسی بنده حال نمودم.
پ.ن:این مرض هیچ فایده نداشته باشه این فایده رو داره که کله سحر بیدارت کنه!!!
پ.ن۲:عاشق رنگ آسمونم اونم دقیقا ساعت شیش و بیست دقیقه.فوق العادست... تنت که نمیخاره مثل بچه آدم بلند شو رنگ آسمون رو ببین و از زندگی لذت ببر!!!اگه آدرس دقیق بخوای فردا باید بشه ۶ و بیست و یک دقیقه!
دوست خانوم والده اومده خونمون.منم به سبب ورم کردگی دست و صورت نمیخوام برم پیششون به مامان سپردم که زود ردش کنه که بره...ولی خاک تو سر خودم که تلویزیون رو رو این کانال پارس گذاشته بودم...جـواهری والـا حراج جواهرش رو گذاشته مگه طرف دل میکنه که بره...صدای این یارو رسما رو مُخمه انگشتر منحصر به فرد با الماس فلان قیراط با تراش فلان مدل قیمت فقط ۸۰۰ دلار ۸۰۰دلار ۱ /۸۰۰دلار ۲/ ۸۰۰دلار ۳/...نه ۹۰۰ دلار ۱/ ۹۰۰دلار ۲/.... پوووووووووووووووووف بابا میخوام برم توالـت پاشو برو دیگه!!!اون انگشتر تو سر من بخوره!
همه مردان توکا...
نمایشگاه وارونه های توکای مقدس،مشتمل بود بر مردانی بی مو و ورزیده و البته بعضی در روزگاری بدنی ورزیده داشتند، و اسبان و گاوها و پرنده ای که همه و همه در یک چیز مشترک بودند آن هم وارونگی! و عجیب همشان عذاب میکشیدند...شاید فکر کنی به خاطر اینکه توکا آنها را مُعـَلق خلق کرده بود در چنین عذابی بودند ولی به نظر من، از عذابشان بود که به آن فرمها پناه برده بودند و بعضی که چون جنین به خودشان پیچیده بودند و انگار در خود و با خود میجنگند...
نمایشگاه دوم هم کارهای عادل یونسی بود صورتهایی پر از رنگ...آدمهایی که وقتی زیاد بهشان خیره میشدی حس میکردی میخواهند با آن مردمکهای ریز شده شان چیزی به تو بفهمانند شاید آن باریکه های روزنامه را...
و بنده این چونین از بعد از ظهر پاییزی خود لذت بردم![]()
دوستی من با حضـرت لـوط...
خلاصه که الان که داره شـبکه دو این سریال ابـراهیـم خلـیل ا... رو نشون میده من هی یاد ایام بچگیم میکنم هیییییییییییییییییییییییییی!
تو گشتی که داشتم تو وبلاگ دوستان میزدم دیدم که خیلی بسان بنده اند، یکیش این اخوی دستِ راستی(روهام) که نوشتنش نمیاد اون یکی اخوی هم که(مرگ قسطی) اصلا خسته است و کامنت دونیش هم بسته و نظر نخواسته!سیاوش خان ایرانی هم که تو چوزموریش نوشته ایشالا بعدا بهتر میشه... اینور هم که گلابتون زیر عکسش زده بود که اعصاب نداره(گویا الان بهتره چون عوض کرده نوشته اش رو!) ساسوشا هم تو اون یکی حیاطش هر چی پست نوشته اشک من رو در آورد...القصه اینا رو گفتم که اندکی فرا فکنی کرده باشم!و یه چیزی بنویسم که به اتفاقات روزانه ربطی نداشته باشه...
میدونی به مرور که آدم وبلاگ یکی رو میخونه یواش یواش دیگه چشمش به قالب وبلاگ هم عادت میکنه و اگه یه روز بیای ببینی یه چیزی کم و زیاد شده سریع متوجه میشی و اگه تغییرات خیلی باشه شاید غریبی کنی حتی با جنس نوشته های طرف...
حالا همه اینا رو گفتم که بگم من از کدوم قالبها و برای چی خوشم میاد.
اصولا بنده از قالبهایی که توش عکس خودشون رو بالا سمت چپ میزارن بسیار خوشم میاد چون دیگه زیاد احتیاج به بکار گیری مخ برای تجسم نویسنده نمیباشد مثل روهام و فرزان و بهنام و اگه تند تند عکسشون رو عوض کنن خوشنود تر هم میشوم مثل گلابتون و توکای مقدس و داداهوتی...البته بعضی هم مثل سایهء خط تیره عکس خودشو نمیزاره و یکی که لخت تو کمده رو میزاره که البته چون بنده بسیار هوش و درک هنری بالایی دارم میفهمم منظورش چیه.یعنی یکی اومده لباسهای اونو پوشیده و رفته و اون لباس نداره!!! یا نسرینِ هستی بود و زمزمه ای که داره تاب بازی میکنه!
واینکه در متن نیز عکس باشد دوست میدارم مثل توکای مقدس و سیاوش خان ایرانی و گاها گلابتون و باقی اساتید عکس گذار...
دیگه عرض شود از اونهایی که موزیک میزارن رو وبلاگشون هم کمال تشکر رو دارم چون کلی باعث تفرج خاطر بنده میشود و گاها شده صفحه ساسوشا و گلابتون و خانه ای از شن و مه و ویولت یا شراره پنجاه و چهاری رو ساعتها باز گذاشتم(البته پُر واضح است که نه در آن واحد!!!) و با موزیکش حالی بردم.
دیگه عرض شود طرحهای خاص رو نیز دوست میدارم مثل رهای رادیو سیتی و رونوشت بدون اصل و الهام آهوییِ ســـایه،ویولت و آب پرتغال وsleeperو نیمه خالی لیوان و کرم دندون. البته رو نوشت بدون اصل تند تند قالبش رو عوض میکنه ولی چون بازم قالبش خاصه دوست میداریمَش.
یه چیزی که خیلی وقتها فکرم رو به خودش مشغول میکنه اون علامت بعلاوه بالای صفحه مرگ قسطیه که هر بار میرم کلی فکر میکنم اینو چه جوری گذاشته اون بالا!
دیگه اینکه، آها قالبی که سیاه باشه را دوست نمیدارم چون پدر جد چشمم درمیاد تا بخونم (این نقد غیر مستقیم برای خاتون و سایه بود که سر جدتان همه که مثل شما جوان و بینا نیستند فکری به حال جامعه آستیگماتیسم کنید!)
و این بود نظر من در باب قَوالب دوستان وبلاگی ام .![]()
دیروز کلاس زبانم شروع شد مجدادا، و به غیر از من و یکی دیگه از خانومها بقیه جدیدند و مذکر...من اقلیت میباشم و از این جهت بسیار ناخرسند
...معلممون هم یه خانومِ جدیِ قد بلندِ اندکی چاقه که از اول کلاس مقنعه اش را میندازه پشت گوشاش که بهتر بشنَوه و این باعث میشه که در طول کلاس قیافه بنده لبخند ناک باشه!
دیشب جلسه دومی بود که رفتم پیش خانم روانشناس مهربانِ جوانِ لاغر... هنوز به هیچ نتیجه مشخصی نرسیدم و همچنان قیافه ام شبیه علامت سوال میباشد تا به کی این ریختی خواهم ماند ال.. اعـلم...عجالتا که هر سِری میرم، روانشناسِ مهربان کلی ونگ بنده رو در میاره و آخر سر هم کلی عذر خواهی میکنه!!!و میگه برات لازمه!
سر صبحی پَرَم گرفت به پَرهای افراشتهء یه خانوم پاچه ورمالیده،این شد که یه کار شد به خُلقیات امروزم!حالا نه اینکه خیلی هم خوش خُلق بودم!!!دلم میخواد سرِ کار با هیچ آدمی نخوام سر و کله بزنم...همچی کاری سراغ نداری؟
پ.ن:مرسی از پیام تسلیت که برام گذاشتی.نمیدونی چقدر حس خوبی بهم دست میده وقتی احساس میکنم تنها نیستم و همساده های خوبی این تو دارم. مرسی واقعا...
یه جا گرفتیم تو جردن...پایین شهر بود حتما آبرومون میرفت. شام هم جوجه کباب، باقالی پلو و زرشک پلو با کوبیده،دو نوع هم سالاد که با آبرو برگزار شه...قیمه چیه، آبرو ریزی میشد...حتما باید لادن خانوم آقا رضا هم باشن ها برای حفظ آبرو.نه بابا همسایه چیه از اونور دنیا میخوای بار بزنن بیان که چی، شایدم آبروریزی کنن جلو قوم شوهر مهسـا مهشـید بد میشه،آبروشون میره....
حالم از هر چی آبرو داریه داره بهم میخوره...
پ.ن:طی یه مذاکره ۲ساعته با حمـید به این نتیجه رسیدیم برای همیشه با هم خداحافظی کنیم.به همین سادگی...
ـاین چند وقت دارم خودم رو با خواب خفه میکنم...
اینا علایم افسرگیه فکر کنم... نه؟!
تاریخش یادم می مونه...تو این تاریخ من با مامانیم خداحافظی کردم برای همیشه....
و برای همیشه به خاک سپردیمش و از خدا خواستیم برای همیشه روحش شاد باشه...
دلم براش تنگ میشه...برای اون همه خاطراتی که پیشش داشتیم تنگ میشه...خیلی...
و
حسرت اینکه،چرا زمان بیشتری رو براش نذاشتم...
روحش شاد