هیچی، کاری نداشتم فقط گفتم شاید بخوای بدونی امتحانم رو چطور دادم.... هیچی دیگه، تر زدم AS USUAL!!!!

پ.ن: حالا غیر ریـدنم به امتحان کلا هم ناراحتم!خیلی هم زیاد... اینم گفتم که غر زده باشم لال از دنیا نرم!     هیچی دیگه کار دیگه نداشتم... همین!

بابا این وب گـذر و ببین چه کرده... بابا طراحی صفحه کن ها بابا کار دُرُستان!بابا سورپرایز کنندگان!

ـ هیچی زبان نخوندم تا صبح بیدار می مونم(هر کی نمونه خره!)

ـ لباس مشکی با آستین بلندم آرزوست...امروز بعد از پرو چند لباس، تازه متوجه شدم خداییش عجب دستای درازی دارم ها!

ای امیر حسین نظر بسته، تولدت مبارک

من و کهیر هایم!!!

کهیر های دست چپم به سه قسمت تقسیم شده نابالغ، بالغ،و پیر !کهیرهای نابالغ به شکل دونه های کوچیک قرمز رنگن که پشت دستم تا رو انگشتام و قسمت داخلی بازوم رو شامل میشن فقط کافیه یه بار بخارونمشون که تا نیم ساعت بعدش دهنم صاف شه! بعدی ها کهیر های بالغند که نمیشه روش دست زد چون دقیقا حس سوزش زخم بهم دست میده این قسمت یه تیکه قرمز و ورم کــَردَست که اگه یه تلنگر بهش بخوره جیغم میره هوا و ناحیه آرنجم رو گرفته، و اما کهیر های پیر که تمام ساعدم رو شامل میشه یه بخش ورم کرده قرمز مایل به کبود رنگ که حرارتش از فاصله نیم سانتی ملموسه و جنس پوست این قسمت شبیه پوست کرگدنهای نوجوان و یا وزغهای پیرِ کنار مرداب انزلی شده به همون اندازه زبر خشن و بی حس! و اما دست راستم که کلا خیلی لایت تر از اون یکیه و فقط نصف ساعدم درگیر مقداری کهیر نابالغ و جوان هست!!!و کلا قطر ساعت دست چپم ۲سانت بیشتر از دست راستمه... خوبی کورتونهایی که خوردم این بود که پف صورتم خوابید و از حالت دَم کنی خارج شدم البته هنوز یه چشمم کوچیک تر از اون یکیه و گردنم هم مملو از کهیر های جوانِ جویایِ نام!!!

پ.ن۱:حالا با این وضع و حالِ بنده ۴شنبه، میان ترم زبان دارم و ۵شنبه خانوم والده مهمونی عظیمی گرفتن.برای مهمونی اول گفتم مثل خانوم هابیشام میرم میشینم تو دفتر ولی حالا شاید اگه خیلی اصرار بهم کنن پاشدم رفتم یه لباس آستین بلند یقه اسکی گرفتم که پوست بلورم چشم نخوره!و ملت هم زهره ترک نشن!!!برای میان ترم رو بگو چه گِلی به سرم بزنم!!!

پ.ن۲:برای بار n ام این فیلم جانی دپ رو نشستم دیدم تا آخر، و باز لذت بردم.

 

 در ضمن من اصلا جزء اون دسته دخترهایی نبودم که بعد از تایتانیک عاشق دیکاپریو شَم!!!و دقیقا بعد از این فیلم بود که فهمیدم عاشق دیکاپریو شده ام!

روح بزرگوار من...

روح بزرگوار من، به تازگی در جسم حقیرم نمی گــُنجد و از درون به جسمم فشار میآورد و این فشارات بین روح و جسم بنده ایجاد یک سری پستی و بلندی نموده در سطح پوست بنده، که آقای دکترِ با کلاس دیروز گفتند اگزاستم یا یه همچین چیزایی!هست.تعداد قابل توجهی کورتون و آنتی هیستامین تجویز نمودند با یک فقره قوطی بزرگ vaseline!نه فکر کنی وازلین ها، نــــــــــــــــــــه... از این خارجی ها که هی تو این مه پاره آگهیش رو میده، یه خانومه خیلی با کمالات هی میماله به پوست نرم و نازکش ولی آن خانومه کجا و من کجا!!!!...خلاصه به زبان غیر علمی میشه یه چیزی تو مایه های کهیر با عامل عصبی که باعث شده، به سبب خارش و تورم دهنم صاف گردد رسماً!

خب با این اوصاف فکر کنم معلوم شد این چند روز مشغول چه کاری بودم...بله... درست حدس زدید دوست عزیز......خاراندن کهیر های موجود و نظاره کردنِ ازدیاد آنان!

ولی اگه فکر کردی در طول این مدت بنده هیچ حرکت فرهنگی از خود نشان ندادم،زهی خیال باطل!چون که نه تنها خودم را به زور به حرکت فرهنگی کشاندم بلکه خانوم والده ام را نیز همراه کردم(آن هم به زور)و در روز ۵شنبه به بینال مجسمه سازی بردم و اگه فقط یه کمی خارش دستها و صورتم کمتر بود کلی بیشتر ملذذ میشدم.

جلو سردَر موزه یه کار از این سرکـار خـانم زهـرا رهنـورد بود که والا ما که هیچی نفهمیدیم، یه شوفاژ بود که روش یه قطعه ماشین صنعتی بود یه پرنده از عَلَم عاشورا یه ور بود بالاش هم که از این سیخکی های عَلَم بود بنده که هــِچ نفهمیدم ولی گویا حتما چیزی توش بوده که جاش شده بود سر در موزه...

 دیگه که... کمیت بسیار بالا بود ولی کیفیت به نظر من، نه! و سواد وکیفیت اجرا بعضی کارها واقعا پایین بود.چهار تا از دوستای منم کار داشتند، دوتاشون کارشون تکراری بود ولی اون دو تای دیگه حسابی حرکت ژانگولری زده بودن که بسی بنده حال نمودم.

پ.ن:این مرض هیچ فایده نداشته باشه این فایده رو داره که کله سحر بیدارت کنه!!!

پ.ن۲:عاشق رنگ آسمونم اونم دقیقا ساعت شیش و بیست دقیقه.فوق العادست... تنت که نمیخاره مثل بچه آدم بلند شو رنگ آسمون رو ببین و از زندگی لذت ببر!!!اگه آدرس دقیق بخوای فردا باید بشه ۶ و بیست و یک دقیقه!


 دوست خانوم والده اومده خونمون.منم به سبب ورم کردگی دست و صورت نمیخوام برم پیششون به مامان سپردم که زود ردش کنه که بره...ولی خاک تو سر خودم که تلویزیون رو رو این کانال پارس گذاشته بودم...جـواهری والـا حراج جواهرش رو گذاشته مگه طرف دل میکنه که بره...صدای این یارو رسما رو مُخمه انگشتر منحصر به فرد با الماس فلان قیراط با تراش فلان مدل قیمت فقط ۸۰۰ دلار ۸۰۰دلار ۱ /۸۰۰دلار ۲/ ۸۰۰دلار ۳/...نه ۹۰۰ دلار ۱/ ۹۰۰دلار ۲/.... پوووووووووووووووووف بابا میخوام برم توالـت پاشو برو دیگه!!!اون انگشتر تو سر من بخوره!

همه مردان توکا...

امروز بعد از ظهر طی یه جنبش عظیم هنری بنده از منزل کـَنده شده و از دو نمایشگاه بازدید به عمل آوردم. یکی نمایشگاه توکای مقدس، دیگری هم در بازگشت، که یه سر زدم ماه مهر و نمایشگاه نقاشی عادل یونسی رو دیدم و سوغات هم حین بازگشت یه فقره مجله تندیس ابتیاع نمودم ،و زین بابت کلی ملذذ و محظوظ میباشم. 

نمایشگاه وارونه های توکای مقدس،مشتمل بود بر مردانی بی مو و ورزیده و البته بعضی در روزگاری بدنی ورزیده داشتند، و اسبان و گاوها و پرنده ای که همه و همه در یک چیز مشترک بودند آن هم وارونگی! و عجیب همشان عذاب میکشیدند...شاید فکر کنی به خاطر اینکه توکا آنها را مُعـَلق خلق کرده بود در چنین عذابی بودند ولی به نظر من، از عذابشان بود که به آن فرمها پناه برده بودند و بعضی که چون جنین به خودشان پیچیده بودند و انگار در خود و با خود میجنگند...

نمایشگاه دوم هم کارهای عادل یونسی بود صورتهایی پر از رنگ...آدمهایی که وقتی زیاد بهشان خیره میشدی حس میکردی میخواهند با آن مردمکهای ریز شده شان چیزی به تو بفهمانند شاید آن باریکه های روزنامه را...

و بنده این چونین از بعد از ظهر پاییزی خود لذت بردم

 

دوستی من با حضـرت لـوط...

دوستی من با حضـرت لـوط بر میگرده به دهه شصت. ما یه خونه داشتیم تو بهار شیراز، تو یه کوچه بن بست... ما تقریبا ته کوچه بودیم روبرو خونمون دست چپ خونه مامان بزرگ بود دست راست خونه امیر ته کوچه ای(چون یه امیر سر کوچه ای هم داشتیم اسمش شده بود این)ته بن بست هم خونه یه خانوم پیر ارمنی بود که بهش میگفتیم مادام و به سر صدا خیلی حساس بود و تقریبا هر روز عصر اون بود که میاومد بیرون و با داد و بیداد مارو میفرستاد خونه ما هم خیلی همسایه دوست بودیم برای همین همیشه در خونه اش میشد دروازه گل کوچیک داداشی اینا! بعد از دو سال امیر ته کوچه ای اینا چون مستاجر بودن رفتن و جاش همین حضـرت لـوط اینا اومدن یادمه یه داداش و یه خواهر خیلی بزرگتر از خودش داشت با یه دوچرخه که کلی روبان به دسته هاش آویزون بود که این امر باعث میشد من و امیر سر کوچه ای تا مدتها از حسادت آب خوش از گلومون پایین نره! ولی به مرور با هم دوست شدیم چون دوچرخه اش رو بهمون قرض میداد تازه یه دونه از این زنجیرهایی که تو عاشورا میزنن هم داشت که من به اون هم حسودی میکردم!ولی بعد از یه مدت که محرم تموم شد یادم رفت که حسودیم رو ادامه بدم! یکی از بازیهای مورد علاقمون این بود که وقتی از خیابون اصلی میخواد ماشین رد شه بپریم جلوش و هر کی بیشتر بمونه وسط خیابون شجاع تره! و سالها این بهترین بازی بود و هرگز هم نفهمیدیم این کار خطرناکه حسـن!تا اینکه ما از اونجا رفتیم(مطمئنا اگه نمیرفتیم هنوز هم این جزء یکی از بازیهامون بود یا تا الان یکیمون مرده بود زیر ماشین یا بستری تو تیمارستان بودیم!) وقتی ما از اون محل رفتیم فقط دو سه بار بعدش دیدمشون تا اینکه اُرکـات خدابیامرز اومد و باعث شد فِرتی همه همدیگه رو پیدا کنن...۴سال پیش بود که یه روز با امیر سر کوچه ای و همین جناب لـوط قرار گذاشتیم شرکتشون اون موقع تازه داشت این سریال حضـرت ابراهـیم رو بازی میکرد و برای دو تا کار دیگه دستیـار کارگـردان بود،کلی یاد ایام بچگی کردیم و من کلی بهش افتخار کردم تازه یکی از همکارهاش هم به بنده پیشنهاد کرد برم نقش شـهبانو فـرح رو برای یه سریالشون بازی کنم!و من خیلی از لطفشون به قیافه بنده مشعوف شدم ولی نگو این سیاسـت برنامه سازیه که میخوان کلا تصویر خانـدان حـاکم گذشته رو زشت جلوه بدن!!!!

خلاصه که الان که داره شـبکه دو این سریال ابـراهیـم خلـیل ا... رو نشون میده من هی یاد ایام بچگیم میکنم هیییییییییییییییییییییییییی!

نوشتن روزنوشت خیلی خوبه کلا، ولی یه بدیهایی داره مثلا یکیش اینکه دور گردون اگر بر وفق مراد نباشه به مرور هی نوشتهات به چـُس ناله نزدیک میشه. گویا که بنده هم دارم به این سمت سوق پیدا میکنم!صبحی فرزان بهم اخطارش رو داد!!!(خدا پدر طراح اینجا بیامرزه که نـظر خصـوصی رو برای اینجور موارد قرار داده!) ولی خوب از اونجایی که همچنان زمانه داره اونوری میره و بنده هم اگه ننویسم نیستم پس! در نتیجه اندر وقایع الاتفاقات نخواهم نِبـِشت!

تو گشتی که داشتم تو وبلاگ دوستان میزدم دیدم که خیلی بسان بنده اند، یکیش این اخوی دستِ راستی(روهام) که نوشتنش نمیاد اون یکی اخوی هم که(مرگ قسطی) اصلا خسته است و کامنت دونیش هم بسته و نظر نخواسته!سیاوش خان ایرانی هم که تو چوزموریش نوشته ایشالا بعدا بهتر میشه... اینور هم که گلابتون زیر عکسش زده بود که اعصاب نداره(گویا الان بهتره چون عوض کرده نوشته اش رو!) ساسوشا هم تو اون یکی حیاطش هر چی پست نوشته اشک من رو در آورد...القصه اینا رو گفتم که اندکی فرا فکنی کرده باشم!و یه چیزی بنویسم که به اتفاقات روزانه ربطی نداشته باشه...

میدونی به مرور که آدم وبلاگ یکی رو میخونه یواش یواش دیگه چشمش به قالب وبلاگ هم عادت میکنه و اگه یه روز بیای ببینی یه چیزی کم و زیاد شده سریع متوجه میشی و اگه تغییرات خیلی باشه شاید غریبی کنی حتی با جنس نوشته های طرف...

حالا همه اینا رو گفتم که بگم من از کدوم قالبها و برای چی خوشم میاد.

اصولا بنده از قالبهایی که توش عکس خودشون رو بالا سمت چپ میزارن بسیار خوشم میاد چون دیگه زیاد احتیاج به بکار گیری مخ برای تجسم نویسنده نمیباشد مثل روهام و فرزان و بهنام و اگه تند تند عکسشون رو عوض کنن خوشنود تر هم میشوم مثل گلابتون و توکای مقدس و داداهوتی...البته بعضی هم مثل سایهء خط تیره عکس خودشو نمیزاره و یکی که لخت تو کمده رو میزاره که البته چون بنده بسیار هوش و درک هنری بالایی دارم میفهمم منظورش چیه.یعنی یکی اومده لباسهای اونو پوشیده و رفته و اون لباس نداره!!!  یا نسرینِ هستی بود و زمزمه ای که داره تاب بازی میکنه!

واینکه در متن نیز عکس باشد دوست میدارم مثل توکای مقدس و سیاوش خان ایرانی و گاها گلابتون و باقی اساتید عکس گذار...

دیگه عرض شود از اونهایی که موزیک میزارن رو وبلاگشون هم کمال تشکر رو دارم چون کلی باعث تفرج خاطر بنده میشود و گاها شده صفحه ساسوشا و گلابتون و خانه ای از شن و مه و ویولت یا شراره پنجاه و چهاری رو ساعتها باز گذاشتم(البته پُر واضح است که نه در آن واحد!!!) و با موزیکش حالی بردم.

دیگه عرض شود طرحهای خاص رو نیز دوست میدارم مثل رهای رادیو سیتی و رونوشت بدون اصل و الهام آهوییِ ســـایه،ویولت و آب پرتغال وsleeperو نیمه خالی لیوان و کرم دندون. البته رو نوشت بدون اصل تند تند قالبش رو عوض میکنه ولی چون بازم قالبش خاصه دوست میداریمَش.

یه چیزی که خیلی وقتها فکرم رو به خودش مشغول میکنه اون علامت بعلاوه بالای صفحه مرگ قسطیه که هر بار میرم کلی فکر میکنم اینو چه جوری گذاشته اون بالا!

دیگه اینکه، آها قالبی که سیاه باشه را دوست نمیدارم چون پدر جد چشمم درمیاد تا بخونم (این نقد غیر مستقیم برای خاتون و سایه بود که سر جدتان همه که مثل شما جوان و بینا نیستند فکری به حال جامعه آستیگماتیسم کنید!)

و این بود نظر من در باب قَوالب دوستان وبلاگی ام .

هوا بس ناجوانمردانه ابریست... و سرد هم نیز است و خانم والده بنده سرما خورده است و من نیز در شُرُف زُکام اَستم!!!!

دیروز کلاس زبانم شروع شد مجدادا، و به غیر از من و یکی دیگه از خانومها بقیه جدیدند و مذکر...من اقلیت میباشم و از این جهت بسیار ناخرسند ...معلممون هم یه خانومِ جدیِ قد بلندِ اندکی چاقه که از اول کلاس مقنعه اش را میندازه پشت گوشاش که بهتر بشنَوه و این باعث میشه که در طول کلاس قیافه بنده لبخند ناک باشه!

دیشب جلسه دومی بود که رفتم پیش خانم روانشناس مهربانِ جوانِ لاغر... هنوز به هیچ نتیجه مشخصی نرسیدم و همچنان قیافه ام شبیه علامت سوال میباشد تا به کی این ریختی خواهم ماند ال.. اعـلم...عجالتا که هر سِری میرم، روانشناسِ مهربان کلی ونگ بنده رو در میاره و آخر سر هم کلی عذر خواهی میکنه!!!و میگه برات لازمه!

سر صبحی پَرَم گرفت به پَرهای افراشتهء یه خانوم پاچه ورمالیده،این شد که یه کار شد به خُلقیات امروزم!حالا نه اینکه خیلی هم خوش خُلق بودم!!!دلم میخواد سرِ کار با هیچ آدمی نخوام سر و کله بزنم...همچی کاری سراغ نداری؟

 

 از سر صبح (بخوانید ظهر البته!) خـُلقیاتم گُه مرغی بود اساسی...از صبح خانوم والده داشت یه دم با تلفن حرف میزد.یکی از خواص اینکه تعداد خواهر برادرها زیاد باشه اینه که برای تنظیم هر برنامه ای لا اقل باید هفت تا تلفن بشه و اگه یکی نظر مخالف داشته باشه دو باره باید به بقیه گفته بشه و دوباره هفت باره دیگه این چرخه میچرخه!!!  بعد از ظهر خانوم والده رو بردم خونه مامانی در ترافیکی زیبا و لطیف طی طریق نمودم و بعدش چون اعصاب حرفای اونا رو نداشتم رفتم خونه همشیره...(باز در همون ترافیک نرم و لطیف البته)خلاصه وقتی رسیدم حسابی شبیه سگ آقای پتیول شده بودم بعد از یه کم لمیدن و تلویزیون دیدن همشیره پیشنهاد داد بریم هفت تیر که مغازه هارو ببینیم(از این کار واقعا متنفرم)ولی برای اینکه یه کم از حال گه مرغیم در بیام موافقت کردم...فکرشو کن با اون اعصابِ له بنده تنها چیزی که میتونست کامل بریـنه بر احوالاتم گیر دادن برادران گشـتی بود که بعد از چند دقیقه پیاده روی به خوبی ریـد به اعصابم....طرف بین اون همه دختر جینگول صاف اومد گیر داد به من که دو زار هم آرایش نداشتم...خیلی حس بدیه که وقتی داری مثل آدم راه میری و فقط داری ویترین مغازه ها رو میبینی بیان عین یه مجرم باهات برخورد کنن پووووووووووف خلاصه این شد که حسابی احساس بدبختی کردم و همش داشتم فکر میکردم به جای بستنی در فصل سرما چی بخورم تا احساس خوشبختی کنم!!! بعد از کلی تفکر در راه بازگشت یه بسته چوب شور گرفتم ولی باز زیاد احساس خوشبختی نکردم!و همچنان از همه چیز به خصوص از این قـوانین احمقانه متنفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم!

 

دیشب مامان از خونه مامانی کلی عکسای قدیمی اورده بود...از جوونیهای مامانی گرفته تا عکسای بچگی ماها...کلی یاد قدیمها کردیم.مامان هم یه عالمه خاطره از بچگیاش تعریف کرد...طفلی بعدش تا صبح نتونسته بود بخوابه...امروز برای اینکه یه کم دلش وا شه با اتفاق همشیره رفتیم دربند به صرف ناهار،کلی گپیدیم از اون گپهای زنانه!دیگه تا شعاع ۲۰ کیلومتری فامیل هیچ مجردی باقی نموند که ما براش جفتی پیدا نکرده باشیم!!!البته مسئله ترشیدگی بنده و داداشی هم بسیار مورد بحث قرار گرفت ولی بعلت نبود شاهزاده ای با اسب سفید و یک سیندرلای پولدار بدون نتیجه مطلوب، مختومه اعلام شد!!!بعد از یه ناهار مبسوط و چای بعدش یه کم خانوم والده حالش بهتر شد.

پ.ن:مرسی از پیام تسلیت که برام گذاشتی.نمیدونی چقدر حس خوبی بهم دست میده وقتی احساس میکنم تنها نیستم و همساده های خوبی این تو دارم. مرسی واقعا...

همه چیز داره با آبرو برگزار میشه... همه خیار ها صاف بودن سیبها بی لکه، پرتغال نارنگیها مارک دار ،حلوا خیلی خوشمزه شده بود چون کره و زعفرونش زیاد بود ،خوب شد آبرومون نرفت...

یه جا گرفتیم تو جردن...پایین شهر بود حتما آبرومون میرفت. شام هم جوجه کباب، باقالی پلو و زرشک پلو با کوبیده،دو نوع هم سالاد که با آبرو برگزار شه...قیمه چیه، آبرو ریزی میشد...حتما باید لادن خانوم آقا رضا هم باشن ها برای حفظ آبرو.نه بابا همسایه چیه از اونور دنیا میخوای بار بزنن بیان که چی، شایدم آبروریزی کنن جلو قوم شوهر مهسـا مهشـید بد میشه،آبروشون میره....

حالم از هر چی آبرو داریه داره بهم میخوره...

 

پ.ن:طی یه مذاکره ۲ساعته با حمـید به این نتیجه رسیدیم برای همیشه با هم خداحافظی کنیم.به همین سادگی...

ـاین چند وقت دارم خودم رو با خواب خفه میکنم...

اینا علایم افسرگیه فکر کنم... نه؟!

روز اول آذر ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش...

تاریخش یادم می مونه...تو این تاریخ من با مامانیم خداحافظی کردم برای همیشه....

و برای همیشه به خاک سپردیمش و از خدا خواستیم برای همیشه روحش شاد باشه...

دلم براش تنگ میشه...برای اون همه خاطراتی که پیشش داشتیم تنگ میشه...خیلی...

و

 حسرت اینکه،چرا زمان بیشتری رو براش نذاشتم...

روحش شاد