هوا بس ناجوانمردانه ابریست... و سرد هم نیز است و خانم والده بنده سرما خورده است و من نیز در شُرُف زُکام اَستم!!!!

دیروز کلاس زبانم شروع شد مجدادا، و به غیر از من و یکی دیگه از خانومها بقیه جدیدند و مذکر...من اقلیت میباشم و از این جهت بسیار ناخرسند ...معلممون هم یه خانومِ جدیِ قد بلندِ اندکی چاقه که از اول کلاس مقنعه اش را میندازه پشت گوشاش که بهتر بشنَوه و این باعث میشه که در طول کلاس قیافه بنده لبخند ناک باشه!

دیشب جلسه دومی بود که رفتم پیش خانم روانشناس مهربانِ جوانِ لاغر... هنوز به هیچ نتیجه مشخصی نرسیدم و همچنان قیافه ام شبیه علامت سوال میباشد تا به کی این ریختی خواهم ماند ال.. اعـلم...عجالتا که هر سِری میرم، روانشناسِ مهربان کلی ونگ بنده رو در میاره و آخر سر هم کلی عذر خواهی میکنه!!!و میگه برات لازمه!

سر صبحی پَرَم گرفت به پَرهای افراشتهء یه خانوم پاچه ورمالیده،این شد که یه کار شد به خُلقیات امروزم!حالا نه اینکه خیلی هم خوش خُلق بودم!!!دلم میخواد سرِ کار با هیچ آدمی نخوام سر و کله بزنم...همچی کاری سراغ نداری؟