ـ دو روز پیش یکی از دوستای دبیرستانیم اومد پیشم کلی گپیدیم،من همش از اینکه میخوام از ایـران برم براش گفتم و اون از اینکه با وجود اینکه به راحتی(چون اقلیـت مذهـبی هست)میتونه بره ولی دوست داره بمونه و تلاش کنه برای آینده وطـن برام گفت...از اینکه میخواد عضو یه گروهی بشه برای حمـایت از کودکـان کار. این شد که علاقمند شدم منم باهاش برم و این چونین دیروز همراه با نشاط دختر دایی ۱۵ سالش که یه جورایی معرف ما بود رفتیم مرکز حمـایت از کودکـان کار.تو ذهنم یه خونه ای رو تصور میکردم که بچه ها با لباسهای متحدالشکل اونجا زندگی میکنن و احیانا همونجا هم کار میکنن ولی به این نتیجه رسیدم که خیلی خیلی ذهنیت فانتزی ای دارم.مرکز تو یه خونه ای بسیار قدیمی بود تو کوچه پس کوچه های پایین مولوی که بوی فاضلاب اول همه به پیشوازت می اومد یه در کوچیک فلزی که بعد از یه راهرو میرسید به حیاط خونه ای که حداقل ۵۰ سال عمرش بود.اتاقهای کوچیکی که دور تا دور حیاط بود پر از بچه هایی که مجبور بودند در طول روز برن کار کنن تا خرج خونواده هاشون رو در بیارن این کار از گدایی و دستفروشی بود تا کارگری و این مرکز وظیفه درس دادن به اونها رو داره و یه جورایی اونجا یه مامن براشونه میتونن تو حیاط بازی کنن یا از کتابخونه اش استفاده کنن یا تو کلاسهای فوق برنامه اش شرکت کنن... منم عضو شدم و میخوام سال آینده یه برنامه هفتگی منظم براش بزارم.
ـ آخر هفته چند روز میریم شمال به صرف بادهی پایانی سال به مخ، بسیار بسیار از این بابت مشعوف میباشم.باشد که هوا و جاده نیز با ما همکاری لازم را داشته باشند و این شعف درونی را از دماغمان در نیاورد!