یه مدتی میشه تو یه جریان روان درمانی عجیبی افتادم،از هـیلینگ و انرژی درمـانی و یـوگا نیـدرا گرفته تا مجله موفقیت و دیدن سی دی های دکتر هولاکـویی عزیز. بر آیند این حرکات این شده که تبدیل به موجودی آرام و ملیح شم البته این آرامش در یه جاهایی گرایش به شُلی و بیخیالی پیدا کرده.مثلا فکر کن باید میرفتم سفارت برای گرفتن اطلاعاتی در رابطه با دعوتنامه... که شُلیه مفرط اجازه اقدام رو نداد و بنده به اطلاعات تلفنی بسنده کردم و سپردم به دست کائنات که یه ویـزای گـردشگردی از آسمان هفتم بندازه پایین!به جاش سر کلاس زبانم شروع کردم کلی بحثهای انسان شناسی با جناب آقای معلم که بتونه درباره رابطش با دوست دخترش تجدید نظر کنه!!! با فاکتورگیریه اندک امراض جسمانی،کلا زندگی آرامی رو دارم تجربه میکنم و حالش رو میبرم امروز عصر هم قراره طی یه جنبش فرهنگی همراه صبیه خان دایی یه سر بریم فرهنگسرای نیاوران و گالری دی و از زندگی لذت ببریم.

پ.ن:راستی ولنتاینت هم مبارک...نمیدونم چرا با این روز(که حالا شده هفته) کلا حال نمیکنم!حالا چه مربوط به ولنتاینوس مقدس باشه چه اسپندارمزدار مقدس!...اصولا بیشتر اوقات احساس میکنم افراد فقط تو رو در واسی گیر میکنن و میرن یه شوکولاتی خرسی چیزی میگیرن که ایول ببین چقدر دوست دارم! گاها هم تو دوستان دیدم که بعلت تعدد عشاق طرف مجبور بوده چند دست خرس و اینا بگیره! کل این روز و جشن وشادمانی هم به یه کافی شاپ ختم میشه و تیغیده شدنِ دو چندان عاشق دلخسته! بنده امسال هم بسان دو سال گذشته توسط شوهر همشیره غافلگیر گشتم و یه فقره عطر مرغوب کادو گرفتم، بیچاره تو این سه سال هر سری میخواسته به عیالش کادو بده، چون عیالش معمولا در خانه پدری تلپ بوده مجبور شده برای اینکه من دچار حسادت و سرخوردگی نشم برای من هم کادو بگیره! 

 

۴شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶ :نتیجهء دادگـاهم رو گرفتم،بعد از دو سال و نیـم... پـرونده من بسته شد،حق به من داده شد و باید از این بابت خوشحال باشم ولی بیش از اونکه بخوام به اون کاغذِ تـجدید نـظر فکر کنم به ۵/۲ سالی فکر میکنم که گذشت...

بعضی وقتها فکر میکنم که این مدت ادای زنده ها رو در میاوردم و بعضی وقتها هم فکر میکنم فقط تو این زمان بود که طعم زندگی رو کنار کسایی که دوستشون داشتم چشیدم...زندگی کلا اتفاق عجیبی است!گرد گردون بازیهایی رو دارد بس غیر قابل پیش بینی...

ـ برای اونی که رایِ دادگـاه به ضررش بود و خونواده اش طلب خیر، آرامش و آمرزش میکنم و تمام و کمال به خودِ خدا میسپرم که همون که خیر هست براشون پیش بیاره... آمین

جناب معلم زبان سَرخانه دیروز تشریف آوردند منزل، من باب تعلیم و تعلم بنده و همشیره مکرمه.و از شانس بنده طرف یه جورایی قوم و خویش دوست پسر اسبق بنده در اومد و این شد که تا آخر کلاس، هی اون میخواست آمار اوشون رو از بنده بگیره هی منم به یاد ایام گذشته می افتادم و گاها نیشم باز میشد!!!در کل بَدَ ک نبود من که نفهمیدم ولی خان داداش که صداش رو شنیده بود میگفت لهجه اش افتضاحه!حالا باید دید آموزشش بهتر از لهجه اش هست یا نه!!! ...قرار شد برم کلی کتاب بخرم برای همین امروز رفتم انـقلاب،خیلی وقت بود سر صبر نرفته بودم انقـلاب چرخی.برگشتنی یه سر هم رفتم انتـشارات جیـحون برای خانوم والده یه کتاب از این مثبت اندیشیها بگیرم...خوبیه این نشر جیـحون اینه که پر از کتابهای روانشسناسیه یه دقیقه ایه، جون میده برای وقتی که تو اتوبوس یا تاکسی داری چرت میزنی شروع کنی به خوندن و هی به قابلیتهات فکر کنی!مدیریت موفق در سی ثانیه!همسر موفق در یک دقیقه!میلیونر ده دقیقه ای، مادر نمونه در یه ربع!!!بعضی ها هم واقعا معتاد این جور کتابان و موجودات جالبیند. کسایی که واقعا اعتقاد دارن که در یه کتاب ۲هزار تومنی میتونن راه میلیونر شدن رو پیدا کنن.یادم نیست کجا خوندم که، معمولا در جوامعی که فشار روحی و استرس بالاتر از معمول هست و جامعه از امنیت شغلی برخوردار نیست رواج این نوع کتابها بیشتر میشه.در هر حال این خیلی بهتر از اینه که ندانیم که نمیدانیم!خلاصه چند فقره کتاب ابتیاع نمودم و برگشتنی در یکی از این اتوبـوسهای ریالی خصوصی در حالی کهwest life در گوشم زمزمه میکرد راز شفابخشی رنگها را مطالعه نمودم و اینچونین از بعد از ظهر خود لذت بردم

پ.ن:راستی این جریان صفحات جداگانه چیه؟من که نفهمیدم اگه وبلاگ داری و اجراییدیش یه ندا بده بیام ببینم چیه

ـ دیشب خونه یکی از دوستام رفتم مهمونی جات خالی واسه خودم کلی رقصیدم اونم با چکمه پاشنه ۱۰سانتی البته!(نه اینکه فکر کنی قدم کوتاهه ها ابدااااااا اینا عوارض خوش تیپیه زیاده!!) این شد که تا همین الان که دارم اینو مینویسم تو پام داره ضعف میره و زانوم ترق ترق صدا میده!!!(اینم نه اینکه فکر کنی عوارض سن و ساله ها ابدااااااا)

ـ از فردا جناب آقای معلم سر خانه میاد که انگلیسی رو بهم خر فهم کنه!امید است که نتیجه دهد بالاخره! امروز عصری کلی سلیقه به خرج دادم دکور اتاق پذیرایی رو یه جوری کردم که بشه با جناب معلم اون ور بشینیم،ولی تا خانوم والده برگشت منزل گفت وااااا چه معنی داره پاشو تو اتاق خودت بساط پهن کن!فکرش رو کن هر سری طرف بخواد بیاد من باید تمام اتاق رو مرتب کنم...پووووووووووووف

ـ کار مجسمه ام همینجوری نصفه کاره مونده مخم رسما گوزیده الان فقط با دیدنش اضطراب میگیرمسر شبی گفتم یکی دیگه از فیلمهای عنایتی جناب خواستگارو ببینم شاید گوزش مخم از بین رفت...فکر نکنم بالاخره با این جناب خواستگار به نتیجه برسم.آخه یه کاره ورداشته فیلم زودیـاک رو داده، منِ خرم نشستم تا تهش رو دیدم با این اعصاب نبودیم!به جای اینکه دو تا فیلم رومانتیک بده ببین تورو خدا یه فیلم پلیسی جنایی له داده ، عین ۲ ساعت هی ترسیدم هی حرص خوردم!!!آخه این شد زندگی!یکی مثل روهام که رفقاش اینقده براش موزیک توپ میارن که دلپیچه میگیره بچه! یکی مثل من که جناب خواستگارم از این فیلما بهم میده!!!

ـ سرعت اکانت اینترنتم در حد جلبکِ، برای همین هرچی میزنم این tinypic که عکس این عقابم رو دوباره بزارم نمیاد که نمیاد(پست قبلی رو عرض میکنم!) اگه یه جایی سراغ داری بگو تا از جمال این عقابم پرده برداری کنم!

ـ اندر فواید داشتن یک فقره خواستگار فیلم باز این است که میتوان فیلمهای مرغوبی که گیر نمی آید را به سادگی گیر آورد و دید...و این چونین بالاخره بنده فیلم بابـــِل را دیدم و ملذذ شدم بسیار...خوبیش اینه موضوع بحث date بعدیم مشخص شد: نقد و بررسی فیلم بابل!

ـ برای اول اسفند قراره که لا اقل سه تا مجسمه بسازم،که تا الان سر اولیش داره جونم در میاد(من مییییییدونم آخرش من مجسمه ساز نمیشم!)

ـ راستی،بالاخره قیر و قیف و ماه و خورشید و فلک بر آن شد که بنده عکس این مجسمم، که با اولین برف سال تو پارک ملت ساختم بزارم این تو، این شما و این عقاب برفی بنده:

eagle barfi...

 

بالاخره من مینویسم پس هنوز هستم!

-الان چند روزه که نوشتنم برگشته ولی حکایت قیر و قیف و این صحبت هاست،چون حالا که میخواستم بنویسم، تلفنم قطع شده بود بعد که اون وصل شد، حالا بگرد اکانت گیر بیار!خلاصه که فکر نکن همش از گشادی بوده که ننوشتم!

-هفته پیش رفتم افرا،به همراه دوستان تمام مدت به سبب غول بودن جلوییها مجبور شدم سیخ بشینم و هر از چندی به تیکه های بیمزه یکی از دوستان که بغل دست بنده بود لبخندِ احمقانه ای بزنم! ولی در کل بسیار ملذذ بودم و تمام آخر هفته را کیفور!

-هفته پیش یه فقره date هم داشتم با یه آقای خواستگار،و از شانس بنده طرف فیلم بازِ خَفَنیه و هر فیلمی میگفت بنده یه لبخندِ ملیح تحویلش میدادم!در طول مکالمه ۴ساعته ما که توام با صرف ناهار بود توانستیم تمام مشکلات سینـمای ایران و همچنین مشکلات تئـاتر کشور، معـضلات عدم رشد فرهـنگ جامـعه،نقد بررسی فیلم بوی خوش زن که بنده به تازگی دیدم، همچنین معـضل ترافـیک و نبود راهـکارهای مناسب و در ضمن چند راه حل نیز من باب حل این مشکل،بحث و بررسی شد و تنها حرفی که نزدیم درباره مسئله ازدواج بود!قراره فردا باز همدیگه رو ببینیم و به سبب نادونی شدید بنده در امر فیلم بینی، قرار شده چند تا فیلم بیاره که برای قرار بعدی بشینیم کاملا به نقد هنری بپردازیم!!!رَویــِه جالبیِ اگه با همین سرعت پیش بریم برای دوران بازنشتگیم احتمالا میتونم به ازدواج با این آدم فکر کنم!

-امروز رفتم اسمم رو برای یه موسسه که معلم خصوصی میفرسته ثبت نام کردم که دیگه با دلی آرام و قلبی مطمئن کلا از در خونه نخوام برم بیرون و یه معلم مهربان بیاد منزل و بهم زبان درس بده باشد که بالاخره روزی فرا رسد که توان تکلم فرنگی بر بنده عیان شود!

پ.ن:تازگیها نمیدونم من خیلی معروف شدم یا تعداد اتوبوس های جهانگردی زیاد شده که هی تو جاهایی که میخوام هیچکی منو نشناسه آشنا پیدا میکنم!