من قرص ناپروکسن را دوست میدارم.شاید به اندازه فلوکستین و شاید هم بیشتر...

از عصری یه سر درد کوفتی گرفتم فکر کنم به خاطر گرمای امروز بود صبح خانوم والده رو بردم بیرون و خودم باید تو ماشین منتظرش می موندم این شد که از گرما دهنم صاف شد.تو خونه هم که کولر دو روزه پکیده و کانون خونواده حسابی گرمه! ...خلاصه از سر درد داشتم سرویس میشدم تا اینکه ۲ساعت پیش یادم افتاد فرشته نجاتی به نام ناپروکسن وجود داره با یه شربت دیژل نوش نمودم این حبه آرام کنندهء سر را و اینچونین شد که الان توپ توپم و توان این دارم که بشینم عکس روتوش کنم تا خود صبح...

پ.ن:میدونی خوبیش چیه دقیقا همون چیزی رو که میخوام اتفاق نمی افته...و این فرآیند، خیلی خوب همیشه اتفاق میافته!!!

پ.ن۲:یه سایت پیدا کردم ماله اداره ثبت لیست تمام اسمها توش هست با معنیش .تیکه جالبش اینه که تعداد فراوانیِ اسم هم توش  هست.

چـُ* ناله ای از جنس زندگی...

امروز سالگرد ازدواج دختر دایی جان بود ...

دوسال پیش در چنین روزی...

و فردای چنین روزی بود که من کُشته شدم.وقتی روحم کُشته شد، جسمم رو بردند بیمارستان و تنم ۳ روز بیهوش موند تا روحم بهش برگرده... روحم برگشت ولی از بین رفته بود.خرد شده بود، دیگه شکل قدیمش نبود...تیکه های کوچیکش رو دو ساله که دارم میچسبونم به هم، که شبیه قدیم بشه ... کار سختیه... هر تلنگری تمام زحماتم رو از بین میبره و من میشم تلی از خرده های روحم که کُشته شده...ولی اشکال نداره چسبِ زمان قدرتش رو داره که بتونم تمام تیکه هاش رو محکم کنم، شاید پر از تَرَک باشه ولی به جاش من برای سر پا بودنش خیلی زحمت کشیدم...

پ.ن۱:خواهشاً برداشت عاطفی از موضوع نکن که اعصاب معده ام واقعا ضعیفه!!!

پ.ن۲: ببخش اگه نمیرسم بیام وبلاگت سر بزنم ... مخم به دچار بدی مبتلا شده!

ـ بعد از مدتها تلاش آخر تونستم بر گشادیسمم غلبه کنم برم کلاس زبان برای تعیین سطح، شانس من،یارو گفت تا مهر ماه کلاس نداریم...ببین من خواستم برم ها ابر و باد خورشید و فلک دارن سنگ میندازن!!!

 

ـ امروز تولد علی حاتمی بود اگه زنده می بود میشد ۶۳ سالش... عجیب با فیلمهای این انسان من حال میکنم بیشتر به خاطر دیالوگها و میزانسنهاش...روحش شاد

 

ـ دیروز حمـید از ایـران رفت...شاید دیگه نبینمش،شایدم نه.شاید دلم براش تنگ بشه، شایدم نه.شاید یه روزی به خاطر اینروزهام خودم رو زیر سوال ببرم ،شایدم نه...

 

ـ تعطیلات چند روز پیش تو ولایت بسیار حال داد ...شب رفتم تو تراس خوابیدم و تا صبح سگ لرزه زدم! ولی چسبید حسابی... احساس میکنم یه بخشهایی از مخم دِفرَ گ شد.

ـ راستی خودمونیم عجب این sms خوب چیزیه... جاهایی که آدم روش نمیشه یه حرفی رو بزنه کار آدم رو راحت میکنه برای مثال یه پیام بلند بالا برای آقای خواستگار و دَ ک کردن مودبانه ایشان... و اینچونین من خواهم ترشید!!! 

 

 

حجـاب ........ است نه ٪،*×٪(*!~، نه *×٫¤٪٪×، و نه هیچ چیز دیگری...

 

این دو روزه خواهرکــَم حسابی اومد کمکم تو کار خونه و من حسابی به مخم باد دادم دیروز با دوستام(همکارای اسبق) رفتیم ولایت... یاد ۲سال پیش افتادم، اولین باری که مجردی با داداشی و دوستامون رفتیم ولایت انقده اشـربه و اطعمه تناول نمودیم و سر صدا تو اون دِه بدبخت راه انداختیم که اهالی محترم رفتند ازمون شکایت کردند! اون هم کجا ،به حـِراست محل کار جناب ابوی !!!...انگار نه انگار که ۲سال پیش بود از اون همه انرژی و شور و شوق جوانی و جاهلی و جویای نامی حتی اندکی قــَدِ یه جو اَرزَن به وجودمون باقی نمونده بود!  این سری که رفتیم فقط همه رفتیم تو تراس تلپ شدیم و بحث شیرین و تکراریه شوهر رو پیش کشیدیم و تا خود شب این بحث شیرین ادامه داشت! فقط تنها تفاوتی که با دفعات قبل داشت این بود که در بیــنِمون یه شازده پسر رزیـدنت هم بود که همچین کمتر از ماها ترشیده نبود! هر جا کم میاوردیم گیر میدادیم به اون بدبخت که خاک تو سرت پاشو برو زن بگیر!!!

شنبه تولد خواهریمه ...پارسال هم پیشش نبودم امسال هم اونا میرن شمال بازم با هم نیستیم

ایشالا همیشه خوب خوش باشی مِناچیه گلم

تا آخر تعطیلات همراه با خانوم والده و جناب ابوی بازم به ولایت میرویم و باز ریلکس مینُماییم، باشد که گشایشی باشد اندر عملکِردِ این مُخِ گو....!

تیر :روز مادر

مرداد :روز پدر،تولد خواهر

شهریور:تولد پدر، فرداش تولد مادر!

مهر:تولد شوهرِ خواهر!!!

داداشی خوشحالی ایران نیستی نه؟! (ای امان از فقر و بی پولی، امان...!)

 

دو روزه سرما خوردم و آب دماغم nonstop در حال ریزشه... شور و حال خاصیست که نگو و نپرس.

 

خانوم والده همچنان سنگ در کلیه دارند و من همچنان پرستاری از ایشان مینُمایم و همچنان دهانم در حال سرویس شدن است از فرط کار منزل و این قضایا....

 

یه سایت پیدا کردم به نام ریسمون(برای رونوشت بدون اصل...) که اطلاعات ۱۱۸ رو آنلاین میده.  سر صبح ویرَم گرفته بود شماره دکترِ مامان رو از توش پیدا کنم هر بار می سِرچیدم بعد از ۵دقیقه تفکر و تفحص جواب این میشد:

در حال حاضر سایت 118 با مشکل مواجه شده است. لطفا چند دقیقه دیگر مجددا سعی نمایید!!! سایت به درد بُخُریه اگه کار کنه البته!!!

 

دیگه همین... همچنان نیازمند دعای سبزتان هستم، باشد که زندگی سر سازش با من گذارد...

 

غر میزنم که لال از دنیا نرم!

چند وقته این آهنگ سیمین غانم (یا قانم؟!) هی میاد سر زبونم...

من میخوام یه دسته گل به آب بدم

آرزوهامو به یک سراب بدم

شاخه ای از گل حسرت بچینم...

چراش رو نمیدونم لطفا برداشتِ سو ء نکن!!!

پ.ن:یه مستجاب الدعوه برام دعا کنه لطفا... کارم به دعا درمون رسیده...بدجوری زار زندگی بهم گره خورده!

یه پ.ن دیگه: از movie maker چیزی میدونی؟

 

 

برای نقطه جان که برام کامنت گذاشتی:زبان انگلیسی میخوام یاد بگیرم.

 

 

دیشب ۴ساعت خوابیدم و چهار نعل عکسارو روتوش کردم دیگه تو خیابون هرکی رو می دیدم عیب صورتش به چشمم میاومد! ولی به جاش نتیجه این شد که نصف عکسا رو سفارش گرفتم و بسی خوشحالم از این بابت...

من نمیفهمم کی آدم میشم... بازم کارم افتاد دقیقه نود... یارو بعد از دو هفته که من قرار بود بهش بزنگم، زنگ زد برای عکسهاش منم برای اینکه کم نیارم تریپ اومدم که بابا عکساتون خییییییییییییییییییلی وقته حاضره! فکرشو کن حتی روتوش هم نکردمشون و امشب تا صبح دهنم صاف خواهد شد...خداوندا قدرتی اهورایی عنایت فرما

پ.ن:کارم برای نمایشگاه قبول نشد...حامد زنگ زد در حالی که یه جاش جشنواره در حال برگزاری بود گفت: بهت زنگ نزدن؟آخی آخی من قبول شدم!{ اَن آقا!!! } اصلا لیاقت نداشتن کارم رو بزارن تو نمایشگاه دَر پیـتِشون هفته دیگه تکمیلش میکنم عکسش رو میزارم اینجا ببین چه حیفی شد رد شدم...

پ.ن۲:راستی یه کلاس زبان توپ سراغ نداری؟(تو تهران باشه ) میخوام بر این گــُشادیسم مزمن غلبه کنم برم کلاس زبان...

کی باورش میشه... بعد از یک ماه بالاخره اتاقم رو مرتب کردم.احساس میکنم داره نفس میکشه بدبخت

پ.ن: البته الان که اینو مینویسم روی تَلی از لباس هایی که روزی شسته و تاشده بودند نشستم!!!

 

پ.ن۲:وکـیل جان گفته ۱۰ میلیون باید بدم...نمیدونم چه جوری این پولها از گلوش پایین میره (برای اینکه نگرانم که تو گلوش گیر کنه و خفه شه و بمیره! احتمالا اصلا همچین پولی نمیدم!!!) دیروز کلی ریده شد بر احوالاتم...پوووووووووووووف

 

 

داداشی گلم تولدت مبارک...

امروز تولد داداشیِ من بود... داداشیم شد ۳۴ سالش.داداشی زن بگیر دیگه، داری میتُرشی ها!!!


دیروز رفتیم ولایت. رفتنی جاده کمربندی رو بسته بودن و همه آبپز شدیم تا رسیدیم...بعد از مدتها کُلفَتی در منزل آی حال داد، اونجا قد خر خوابیدم و همشیره و دختر عمه جان پذیرایی میکردند و من حظ میبردم تا خرتناق!توله چه(گربه ام) رو هم برده بودیم پسرم برای اولین بار از درخت بالا رفت، و من بعنوان یه مادر بهش افتخار کردم! بچه ام بالا رفتن رو خوب بلده ولی بلد نیست پایین بیاد برای همین عین ۱۴ دفعه ای که رفت بالا گیر کرد و ما آوردیمش پایین!

۵شنبه هم با آقای خواستگار رفتم بیرون.رفتیم بام تهران و اصلا به من خوش نگذشت...موندم چی بگم بهش که بره... هر چی میگم اون هم عین نوار ضبط شده میگه دقیقا من هم همینجوریم که تو میخوای!(آره جون عمه ات!)... آخه تو این سن و سالِ من هم، نمیشه بگم قصد ادامه تحصیل دارم!میگه مدرک واسه سر قبرت میخوای مگه!!! خلاصه که نیازمند هم فکری سبزتان هستم!


نامه‌اي كه ساعت چهار صبح مي‌نويسم...

این اول نامه ایِ که اخوین وبلاگ نویسِ من ساعت ۴صبح روز ۵شنبه نوشتن و اعلام کردن دیگه نمینویسن... و کامنت دونیشون رو هم بستن که یعنی نظر نخواستیم! حال کردیم ننویسیم به تو چه مگه فضولی!!! خوب چه میشه کرد دنیای مجازی اینش خوبه که مهد دمـکراسیه. چهار دیواری اختیاری...

اگه اینوری اومدین و اینو خوندین براتون آرزوی موفقیت میکنم، یک مرد چاق ایشالله بری خـدمـت مـقدست رو زیر پرچـم انجام بدی و تبدیل به یه مرد لاغر بشی...روهام هم پات خوب شه و تو دومادیت شَل نزنی و منتظرم همه داستانهاتو به من تقدیم کنی!!!امیدوارم برگشتنی بشین و دوباره بنویسین.

 

 

مرسی حالم و پرسیدی،ببخش خیلی خسته ام نمیتونم بخونمت. در اولین فرصت میام اونوری...

پ.ن:نمیدونم وسط این هیری ویری بیرون رَوی با خواستگار(date!) چه معنی داره دیگه! عقل هم خوب چیزیه که من ندارم!

منِ مثبت اندیش...

نمیدونم چرا چند وقته غُر نمیزنم از اینکه دلم درد میکنه!شاید مثبت اندیش شدم!!! ... یا احتمالا چون رای دادگـاه اول اومده و وکیلـم داره زیر آبی میره برای خودش، قیافش داره شبیه تَلَکه میشه. بدون اینکه بهم بگه، چهار ماه پیگیر پرونده ام نبوده...یا شاید چون چند وقته دچار توهم شدم و شبها خوابم نمیبره هر شب یا یه چیزی میبینم یا صدا میشنوم...یا شاید چون مامان دیگه نمیتونه از جاش بلند شه و تمام کارهای خونه سَرَم ریخته... شاید چون کار کردن تو کلینیک داره حالم رو بــِهَم میزنه ... یا شاید چون امروز حمیـد و دیدم بعد از یکسال و اصلا حاضر نیستم کارم رو هیچ توجیه اخلاقی کنم!... شاید هم تاثیره قرصاست که نمیتونم درست فکرم رو متمرکز کنم...

یه بقچه چروک خاکستری از جنس چربی تو استخون جمجمه ام هست که یادم نیست چی توش گذاشتم ولی هر چی بوده الان بد جوری فاسد شده ،بو گندش داره حالم رو به هم میزنه... میخوام همه زندگیم رو بالا بیارم و با عشق تقدیم کنم به اونایی که چهار چنگولی بهش چسبیدن... یکی شماره ای از دکتر عیسی جلالی نداره؟فکر کنم حالم زیاد خوب نیست...