داداشی گلم تولدت مبارک...

امروز تولد داداشیِ من بود... داداشیم شد ۳۴ سالش.داداشی زن بگیر دیگه، داری میتُرشی ها!!!


دیروز رفتیم ولایت. رفتنی جاده کمربندی رو بسته بودن و همه آبپز شدیم تا رسیدیم...بعد از مدتها کُلفَتی در منزل آی حال داد، اونجا قد خر خوابیدم و همشیره و دختر عمه جان پذیرایی میکردند و من حظ میبردم تا خرتناق!توله چه(گربه ام) رو هم برده بودیم پسرم برای اولین بار از درخت بالا رفت، و من بعنوان یه مادر بهش افتخار کردم! بچه ام بالا رفتن رو خوب بلده ولی بلد نیست پایین بیاد برای همین عین ۱۴ دفعه ای که رفت بالا گیر کرد و ما آوردیمش پایین!

۵شنبه هم با آقای خواستگار رفتم بیرون.رفتیم بام تهران و اصلا به من خوش نگذشت...موندم چی بگم بهش که بره... هر چی میگم اون هم عین نوار ضبط شده میگه دقیقا من هم همینجوریم که تو میخوای!(آره جون عمه ات!)... آخه تو این سن و سالِ من هم، نمیشه بگم قصد ادامه تحصیل دارم!میگه مدرک واسه سر قبرت میخوای مگه!!! خلاصه که نیازمند هم فکری سبزتان هستم!


نامه‌اي كه ساعت چهار صبح مي‌نويسم...

این اول نامه ایِ که اخوین وبلاگ نویسِ من ساعت ۴صبح روز ۵شنبه نوشتن و اعلام کردن دیگه نمینویسن... و کامنت دونیشون رو هم بستن که یعنی نظر نخواستیم! حال کردیم ننویسیم به تو چه مگه فضولی!!! خوب چه میشه کرد دنیای مجازی اینش خوبه که مهد دمـکراسیه. چهار دیواری اختیاری...

اگه اینوری اومدین و اینو خوندین براتون آرزوی موفقیت میکنم، یک مرد چاق ایشالله بری خـدمـت مـقدست رو زیر پرچـم انجام بدی و تبدیل به یه مرد لاغر بشی...روهام هم پات خوب شه و تو دومادیت شَل نزنی و منتظرم همه داستانهاتو به من تقدیم کنی!!!امیدوارم برگشتنی بشین و دوباره بنویسین.