این دو روزه خواهرکــَم حسابی اومد کمکم تو کار خونه و من حسابی به مخم باد دادم دیروز با دوستام(همکارای اسبق) رفتیم ولایت... یاد ۲سال پیش افتادم، اولین باری که مجردی با داداشی و دوستامون رفتیم ولایت انقده اشـربه و اطعمه تناول نمودیم و سر صدا تو اون دِه بدبخت راه انداختیم که اهالی محترم رفتند ازمون شکایت کردند! اون هم کجا ،به حـِراست محل کار جناب ابوی !!!...انگار نه انگار که ۲سال پیش بود از اون همه انرژی و شور و شوق جوانی و جاهلی و جویای نامی حتی اندکی قــَدِ یه جو اَرزَن به وجودمون باقی نمونده بود! این سری که رفتیم فقط همه رفتیم تو تراس تلپ شدیم و بحث شیرین و تکراریه شوهر رو پیش کشیدیم و تا خود شب این بحث شیرین ادامه داشت! فقط تنها تفاوتی که با دفعات قبل داشت این بود که در بیــنِمون یه شازده پسر رزیـدنت هم بود که همچین کمتر از ماها ترشیده نبود! هر جا کم میاوردیم گیر میدادیم به اون بدبخت که خاک تو سرت پاشو برو زن بگیر!!!
شنبه تولد خواهریمه ...پارسال هم پیشش نبودم امسال هم اونا میرن شمال بازم با هم نیستیم ![]()
ایشالا همیشه خوب خوش باشی مِناچیه گلم![]()
![]()
تا آخر تعطیلات همراه با خانوم والده و جناب ابوی بازم به ولایت میرویم و باز ریلکس مینُماییم، باشد که گشایشی باشد اندر عملکِردِ این مُخِ گو....!![]()
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مرداد ۱۳۸۶ ساعت توسط من
|