امروز سالگرد ازدواج دختر دایی جان بود ...

دوسال پیش در چنین روزی...

و فردای چنین روزی بود که من کُشته شدم.وقتی روحم کُشته شد، جسمم رو بردند بیمارستان و تنم ۳ روز بیهوش موند تا روحم بهش برگرده... روحم برگشت ولی از بین رفته بود.خرد شده بود، دیگه شکل قدیمش نبود...تیکه های کوچیکش رو دو ساله که دارم میچسبونم به هم، که شبیه قدیم بشه ... کار سختیه... هر تلنگری تمام زحماتم رو از بین میبره و من میشم تلی از خرده های روحم که کُشته شده...ولی اشکال نداره چسبِ زمان قدرتش رو داره که بتونم تمام تیکه هاش رو محکم کنم، شاید پر از تَرَک باشه ولی به جاش من برای سر پا بودنش خیلی زحمت کشیدم...

پ.ن۱:خواهشاً برداشت عاطفی از موضوع نکن که اعصاب معده ام واقعا ضعیفه!!!

پ.ن۲: ببخش اگه نمیرسم بیام وبلاگت سر بزنم ... مخم به دچار بدی مبتلا شده!