دیروز با همون اکیپ همکاران اسبق رفتم گالری صبا تو خیابون طالقانی ... نمیدونم چرا اینقدر از این گالری صبا من بَدَم میاد یه جور بی در و پیکره. نکردن یه کاغذی، فلشی، کوفتی بزنن که بفهمی کدوم وری باید بری!...یه وَرش دوسالانهء پوستر بود چند تا از کارهای بر و بکس رو هم توش دیدم و بهشون کلی افتخار کردم! اونورش هم بررسی کارهای رامبراند عصر طلایی هلند یا همچین اسمی بود،نمایشگاه بیخودی بود برداشته بودن چاپ دیجیتال نقاشی ها رو گنده کرده بودن هی اینور اونورش مطلب نوشته بودن بیشتر حس میکردی تبلیغ ماشین چاپه تا اثر هنری،خلاصه که زیاد کِیف نداد. برگشتنی رفتم بازار رضا تا خِرتِناق cd خریدم آی حال داد...

تو روزنامه نوشته بود،محققان روی خطوط صورت آدمها بررسی کردن، دیدن وقتی که دارن بستنی میخورن احساس خوشبختی میکنن. عصری رفتم دکتر... پووووووووف این یارو هم نفمید چــِمه.( بابا جامعه پزشکی، من دلم درد میکنه. خوبم کنین به زبون خوش!) برگشتی از مطب دکتر چون دلم درد میکرد و احساس بدبختی میکردم رفتم یه دونه از این بستنی کاله نسکافه ای های نیم لیتری خریدم اومدم خونه جلو تلویزیون پهن شدم تا تهش رو خوردم تا احساس خوشبختی کنم...به جای خوشبختی تنها حسی که از سر شب پیدا کردم دلپیچه و اسهاله!

پیرو حرکت فرهنگی که یه مدتِ شروع کردم ،فردا میخوام برم نمایشگاه نقاشی هانیبال الخاص. اگه خوب بود میام میگم...

پ.ن۱:عصری عجب بارونی اومد ،این تمیز شدن هوا به کنار، آی حال کردم ماشین رو نبرده بودم کارواش!!!

 پ.ن۲:دیشب "گاهی به آسمان نگاه کن" رو دیدی؟ احساس کردم با ساتور به جونش افتاده بودن... ولی بازم خوشم اومد. حیف،نشد گفتگو آخرش رو ببینم...