دیشب مامان از خونه مامانی کلی عکسای قدیمی اورده بود...از جوونیهای مامانی گرفته تا عکسای بچگی ماها...کلی یاد قدیمها کردیم.مامان هم یه عالمه خاطره از بچگیاش تعریف کرد...طفلی بعدش تا صبح نتونسته بود بخوابه...امروز برای اینکه یه کم دلش وا شه با اتفاق همشیره رفتیم دربند به صرف ناهار،کلی گپیدیم از اون گپهای زنانه!دیگه تا شعاع ۲۰ کیلومتری فامیل هیچ مجردی باقی نموند که ما براش جفتی پیدا نکرده باشیم!!!البته مسئله ترشیدگی بنده و داداشی هم بسیار مورد بحث قرار گرفت ولی بعلت نبود شاهزاده ای با اسب سفید و یک سیندرلای پولدار بدون نتیجه مطلوب، مختومه اعلام شد!!!بعد از یه ناهار مبسوط و چای بعدش یه کم خانوم والده حالش بهتر شد.
پ.ن:مرسی از پیام تسلیت که برام گذاشتی.نمیدونی چقدر حس خوبی بهم دست میده وقتی احساس میکنم تنها نیستم و همساده های خوبی این تو دارم. مرسی واقعا...
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم آذر ۱۳۸۶ ساعت توسط من
|