دوستی من با حضـرت لـوط...
دوستی من با حضـرت لـوط بر میگرده به دهه شصت. ما یه خونه داشتیم تو بهار شیراز، تو یه کوچه بن بست... ما تقریبا ته کوچه بودیم روبرو خونمون دست چپ خونه مامان بزرگ بود دست راست خونه امیر ته کوچه ای(چون یه امیر سر کوچه ای هم داشتیم اسمش شده بود این)ته بن بست هم خونه یه خانوم پیر ارمنی بود که بهش میگفتیم مادام و به سر صدا خیلی حساس بود و تقریبا هر روز عصر اون بود که میاومد بیرون و با داد و بیداد مارو میفرستاد خونه ما هم خیلی همسایه دوست بودیم برای همین همیشه در خونه اش میشد دروازه گل کوچیک داداشی اینا! بعد از دو سال امیر ته کوچه ای اینا چون مستاجر بودن رفتن و جاش همین حضـرت لـوط اینا اومدن یادمه یه داداش و یه خواهر خیلی بزرگتر از خودش داشت با یه دوچرخه که کلی روبان به دسته هاش آویزون بود که این امر باعث میشد من و امیر سر کوچه ای تا مدتها از حسادت آب خوش از گلومون پایین نره! ولی به مرور با هم دوست شدیم چون دوچرخه اش رو بهمون قرض میداد تازه یه دونه از این زنجیرهایی که تو عاشورا میزنن هم داشت که من به اون هم حسودی میکردم!ولی بعد از یه مدت که محرم تموم شد یادم رفت که حسودیم رو ادامه بدم! یکی از بازیهای مورد علاقمون این بود که وقتی از خیابون اصلی میخواد ماشین رد شه بپریم جلوش و هر کی بیشتر بمونه وسط خیابون شجاع تره! و سالها این بهترین بازی بود و هرگز هم نفهمیدیم این کار خطرناکه حسـن!تا اینکه ما از اونجا رفتیم(مطمئنا اگه نمیرفتیم هنوز هم این جزء یکی از بازیهامون بود یا تا الان یکیمون مرده بود زیر ماشین یا بستری تو تیمارستان بودیم!) وقتی ما از اون محل رفتیم فقط دو سه بار بعدش دیدمشون تا اینکه اُرکـات خدابیامرز اومد و باعث شد فِرتی همه همدیگه رو پیدا کنن...۴سال پیش بود که یه روز با امیر سر کوچه ای و همین جناب لـوط قرار گذاشتیم شرکتشون اون موقع تازه داشت این سریال حضـرت ابراهـیم رو بازی میکرد و برای دو تا کار دیگه دستیـار کارگـردان بود،کلی یاد ایام بچگی کردیم و من کلی بهش افتخار کردم تازه یکی از همکارهاش هم به بنده پیشنهاد کرد برم نقش شـهبانو فـرح رو برای یه سریالشون بازی کنم!و من خیلی از لطفشون به قیافه بنده مشعوف شدم ولی نگو این سیاسـت برنامه سازیه که میخوان کلا تصویر خانـدان حـاکم گذشته رو زشت جلوه بدن!!!!
خلاصه که الان که داره شـبکه دو این سریال ابـراهیـم خلـیل ا... رو نشون میده من هی یاد ایام بچگیم میکنم هیییییییییییییییییییییییییی!
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم آذر ۱۳۸۶ ساعت توسط من
|