یه تیکه از بزرگراه مدرس هست که من خیلی دوستش دارم...اون تیکهء خروجی همت ...عصر اگه از اونجا رد شی به خاطر ترافیک مدتها اون تیکه گیر میوفتی و اگه حدود ۶ و ۷ باشه و تو لاین کناری باشی آبپاش هایی که تو چمن ها کار گذاشتن یه حال اساسی به خودت و ماشینت میدن ...وقتی دارن چمن هارو آب میدن یه بویِ نازی بلند میشه که من یکی رو مست میکنه...میدونی عجیب یاد شهر بازی میوفتم وقتی بچه بودم...همیشه یه چند ماهی جلو تر باید شروع به نق زدن میکردیم خودمون رو جر میدادیم تا ببرنمون.یه حسه پیروزی و هیجان بلاوَصف...جلوی سر درش یه یارو بود که یه چیزی مینداخت تو دهنش که صداش زیق میشد اون طرف تَرش هم بساط بلال بود جلو که میرفتی پشمک و بادکنک و خلاصه مـدینه فـاضله شروع میشد از اون دم در یادمه آستین مامانم رو میکشیدم که این و میخوام اونو میخوام!و چه تلاش بی فایده ای...تو ترافیک اون تیکه مدرس وقتی نمِ هوا با دود اگزوز ماشینها قاطی میشه بدجوری یاد بویِ اون بلالیِ سر شهربازی میاوفتم ... یادش بخیر چقدر خوب بود(شهربازی البته نه ترافیک مدرس!) این دفعه رد شدی از اون تیکه یه نفس عمیق بکش ببین جداً بوی بلال نمیده؟!
+ نوشته شده در یکشنبه ششم خرداد ۱۳۸۶ ساعت توسط من
|