ذهنم کاملا تک زبانی شده...دیروز مثل اَبالِه (ابله ها) تو مرکز خرید که راه میرفتم اصلا نمیفهمیدم مردم چی میگن!!! فکرم به سرعت، فقط و فقط رو فارسی دور میزنه،پر از فکرم،فکرهایی که سالها یادم رفته بود...و ازدحام (درست نوشتم؟) افکار نمیزاره درس بخونم...نمیخوام خودم رو سرزنش کنم،دلم برای خودم میسوزه...دلم میخواد دوست داشته بشم...انگار برای اولین بار...میخوام طعم زندگی رو که مدتها بود با طعمهای دیگه قاطی شده بود از نو بچشم...بدون نگرانی بدون سرزنش...
+ نوشته شده در شنبه دوم خرداد ۱۳۸۸ ساعت توسط من
|